●
و اما المپيک.......
سلام
خب اول به اونايی که اين روزا توی کامنتدونيها حال و روز منو پريشون ديدند اعلام کنم که بهترم. يعنی اين لحظه که اين چند خط رو می نويسم خيلی خيلی بهترم.
می دونم که همه منتظر اين هستند که من همين روزا خدا حافظی کنم و برم المپيک...اما نمی دونين که چی شده!!؟؟.....اين رشته سر دراز دارد...
خب کجای داستان بوديم!؟؟....آهان ...يه قرعه کشی انجام شد و يکی يه جايزه چند ميليون تومنی برد. اين قضيه مثل توپ صدا کرد. اما شرکت مورد نظر هزار و يک جور شرط و شروط گذاشت و يه عالمه بامبول در آورد. آخرشم اون پسره رو مثل دلقکا بزک کردند و شد ابزار تبليغات اون شرکت....
و اما ادامه داستان :
اين هفته ها بد جوری کلافه بودم . آويزون و سر در گم. تنهايی هم خيلی اذيتم می کرد. خبری هم از تور و آتن و اين حرفا نبود. تا اينکه پريروز با آژانس تماس گرفتم و گفتند : مثل اينکه سفارت يونان به مجردا ويزا نداده!...ديروز با آژانس تماس گرفتم و گفتند : مثل اينکه به افراد زير سی سال هم ويزا ندادند! تا اينکه امروز رفتم آژانس.
آقا اين شرکتای مضاربه ای که اعلام ور شکستگی می کنند رو ديدين؟!!...عين اونا بود. شلوغ پلوغ و شير تو شير.از هر طرف صدای داد و بيداد ميومد. دلو زدم به دريا و رفتم تو ديدم بعله نه تنها به من بلکه به هيچ کس ويزا ندادند!!!!
از مجموع شصت و هشت نفر فقط و فقط برای يک نفر که ايشون هم همسر < آقای جواد خيابانی >گزارشگر تلويزيون بودند ويزای اتحاديه اروپا داده شده بود!!! اونهم ويزای پونزده روزه!!
يک بلبشويی بود که نگو!...ورزشکارا؛خبر نگارا؛پيشکوتا؛هنرمندا ؛يه طرف ؛ من هم که چه از نظر سنی و چه از نظر عقلی و اسمی از همه کوچيکتر بودم يه طرف...
توی ليست کسايی که پاسپورتشون برگشت خورده بود اين اسامی آشنا بودند :
محمدرضا شريفی نيا؛ حسام الدين سراج؛اصغر حاجيلو؛خداداد عزيزی و يه عالمه ورزشکار ديگه که من نمی شناختمشون...
کسايی بودند که از المپيک سال ۱۹۷۴ مونيخ ؛هر دوره مسافر اين مسابقات بودند ولی امسال جا مونده بودند....مردا با زناشون دعوا می کردند...همه به هم می پريدند و خلاصه فضای عجيبی بود!
آرومتر که شد من به آقای جاودانی - همونکه توی جشنواره پرشين بلاگ اون قرعه کشی رو راه انداخت و دست منو گذاشت توی حنا - گفتم : حالا تکليف من چی ميشه!؟...گفت : پدرآمرزيده کجای کاری!؟به منهم ويزا ندادند!!!!
از قضا از بس روابط دولت عليه ايران در دو سه ماه اخير با اتحاد اروپا حسنه شده و کميته ملی المپيک ايران خوشنام و مورد اعتماده که آقايون سفارتی لای پاسپورتای ايرانيا رو باز نکردند و همه رو فلّه ای بر گردوندند!!!...خلاصه شرکت يا همون آژانس بيچاره هم پونزده ميليون قرض بالا آورده و يک خسارت جبران ناپذير رو نوش جان کرده!!!
اين وسط ميمونه جايزه ما :
اولاْ از قديم گفتند سنگ بزرگ نشانه نزدنه ! از کلّ اون پول یه چيزی حدود هفتاد هشتاد هزار تومن به ما رسيد!...اونهم هزينه پاسپورت و بيمه بود که خودم داشتم!..
گاهی وقتا يه چيزايی به مخم خطور می کنه که بعدش خودم هم توش می مونم اين دفعه هم همين اتفاق افتاد!......با خودم گفتم بد نيست يه پيشنهاد بدم اونهم اين بود که چون من توی نظام وظيفه وثيقه گذاشتم و تا پايان شهريور اجازه خروج از کشور دارم؛ با يه سفر کوچولوی همين دوروبرا که قيمتش شايد يک پنجم اون چند ميليون تومن هم نباشه...يه جوری سر و ته قضيه رو هم بيارن و به قول معروف يه کاری کنن که نه سيخ بسوزه نه کباب!
اما ديدم درست نيست .اين کار من يه جور باجگيريه.....الآن هم مجال اين جور حرفا نیست!
ثانياْ اون موقعها قراردادی امضا کرده بودم و توی قرارداد نوشته شده که من سه ميليون و سيصد و هفتاد و پنج هزار تومن پرداخت کردم.اين قرارداد تقريباْ حکم سفته رو داره و من هر موقع اراده کنم ميتونم تا قرون آخر اين پول رو بگيرم.....اما ديگه بسه!!! مرد اگه مرد باشه وقتيکه تا آخرين لحظه می جنگه يه جا بايد شمشيرشو زمين بندازه.
منکه اهل پول گرفتن و اين حرفا نيستم اگر هم بخوام بگيرم بايد دو سه ماه توی دادگستری و اينجا و اونجا دوندگی کنم تازه دندون اسب پيش کشی رو که نمی شمرند!!!....بالفرض من اين پول رو گرفتم ؛منکه می خواستم تمومشون به يه موسسه خيریه بدم الآن که نگاه می کنم می بينم فعلاْ هيچ کسی مستحق تر از اين آژانس بخت برگشته نيست. آژانسی که آقايون بالادستی دولتی بد جوری باهاش بازی کردند!!!
و آخر اينکه خداوند به عادلانه ترين شکل ممکنه حق نداشته رو از حقدار نالايقش پس گرفت. توی اين دو سه ماه فشار روحی زيادی روی من بود. يک عذاب وجدان باورنکردنی! يک درد نهفته.کسايی که توی اين مدت با من بودند خوب می فهمند که چی می گم.
خوشحالم که مورد امتحانی قرار گرفتم که به من نشون داد هنوز هم اون بالا بالاها يکی به يادمه .....به قول آخرين غزلم :
اصلاْ به من چه!؟ هر چه خدا کرد حقّم است
من توی کار او که دخالت نمی کنم
اينجا نظر بدين - ردپاي دوست
□ نوشته شده در ساعت 1:04 PM توسط <رضا سیرجانی>