هرم نفسها در گلوی چای می گفت      بوسه زدی بر شانه های استکانم …

رقص

موج

غزل

[ خانه ]
[ پست الکترونيک ]


[لوگو  ]

رقص موج غزل

 




Free Web Counter
کسانیکه از شهرویور هشتاد وسه به آلونکم سر زدند



[آرشيو]

*آرشیو روزانه *

 


[دوستان]


غزل امروز

 واران


خانوم دکتر عزیز


عمه عزیز خودم


روح تکانی


پشت دیوارها


ساحل نشین اشک


کرگدن


آدمک


شاعرانه ها


خون خامه


اتاق 203


می خواهم خودم باشم


آقا طیب


صندلی لهستانی


غزلسرا


باغکوچه


تو اتفاق تازه ای


یک شعر ترش


سایه های شرجی


هفت قدم تا تو


وبلاگ دو نفره


حیات خلوت


معصومیت از دست رفته


بهاراندام


بوتیمار


از مخمل وابریشم


شیدایی


آخرین پنجره


جان غزل


Cut Way


مه آلووود


پلاک هفت


اسپریچو


هویجوری


غزل پست مدرن


وارانی


میرزا قلمدون


زاینده رود


محمد ویسی


دلواژه


باد در موهایش


شب بو


زمستان است


تکرار فرمان نمی تابد


یمگان


پیامبر مجنون


کلاغ زرد روی سیم



ساده دل


رهیاد


ییلاق


ستاره صبح


تیر و کمان


بچه های سده



حدیث لزر غلامی



کالیوه




 

Sunday, August 29, 2004

آهای اهالی شهر....خبر دارم خبر!!!


ببينين من وقت زيادی ندارم الآن ساعت دوازده و نيم شبه و بنده همين الساعه خونه رسيدم.

عرضم به حضورتون هفتمين کنفرانس دانشجويی مهندسی برق ايران از نهم تا دوازدهم شهريور امسال توی دانشگاه صنعتی خواجه نصير الدين طوسی (يعنی دانشگاه ما)برگزار ميشه.

من هم حدود يک هفته است به خاطر اين موضوع خواب و خوراک ندارم.


و اما اصل مطلب :


اينا می خواستن يه شب شعر دانشجويی به صورت موازی با اين کنفرانس برگزار کنند که من خيلی خيلی پاپی شدم و بهشون قول مساعد دادم که اگه به من امکانات و سالن مستقل بدن و يه جوری از فضای علمی خارجش کنن...چنان شلوغش کنم که نگو!!!

روده درازی بسه آقايون و خانما اين يه فراخوان جديه برای حضور در شب شعر ما . غريبه نيستن همه خودمونيم ديگه.


پس يادداشت کنين :

چهارشنبه ۱۱ شهريور ۱۳۸۳ - ساعت ۳۰ : ۱۸

آدرس : خيابان دکتر شريعتی- بالاتر از پل سيد خندان- خيابان شهيد مجتبايی-خيابان شهيد کاويان - پلاک ۴۱ - دانشکده علوم دانشگاه خواجه نصيرالدين طوسی- سالن آمفی تئاتر شهيد چمران



فقط چند نکته :

اول اينکه من ريش گرو گذاشتم دلم می خواد رومو زمين نندازين!!!

دوم اينکه اگر چه من دانشجوی برقم و کنفرانس هم در دانشکده برق برگزار ميشه اما سالن دانشکده علوم در نظر گرفته شده اشتباه نکنين!...شايد اينجوری بهتر باشه...هرچی جو علمی نباشه بهتره!

و آخر اينکه ....هيچی منتظرتونم...

اين روزا عجيب گرفتار همين قضيه ام اگه دير سر ميزنم مال اينه....به اميد ديدار

اينجا نظر بدين - ردپاي دوست




 

  Friday, August 27, 2004

ميوه ی ممنوعه


سلام

پنجشنبه ی اين هفته توی جلسه پارک لاله يه سری دوستان قديمی رو زيارت کردم که منو به دو سال پيش بر گردوندن.تابستان هشتاد و يک و جلسات شعر فرهنگسرای بانو.

اتفاقاٌ پنجشنبه به درخواست بعضی از بچه ها چند تا از -گلاب به روتون- کتابام هم همراهم بود و همه چيز و همه کس منو به اون روزها برد.

خب يه غزل از اون موقع که با حال و روز الآنم هم زیاد فاصله نداره می نويسم تا ببينيم چی ميشه:



آسمان خم می شود پيش نگاه نيلی ات

نور می رقصد در اين افسونگر قنديلی ات

عاشقی - آن ميوه ی ممنوعه- مثل سيب سرخ

مانده در دستان حوا زاده ی قا بيلی ات

مثل هر شب می وزی و کوچه بالا می برد

دست تسليمی برای چشم عزرائيلی ات

ای دل بيچاره ! ساکت می شوم وقتی که تو

غم تلاوت می کنی با هق هق ترتيلی ات

نازنينم! کاشکی يک بار ديگر می شکفت

روی درد گونه هايم بوسه های سيلی ات

مهر ۸۱



اين روزا بيشتر از هر موقعی احتياج به دعا دارم. فراموشم نکنين....يا علی

اينجا نظر بدين - ردپاي دوست




 

  Saturday, August 14, 2004

آينده ای که اتفاق افتاد


وبلاگ نويسی برای من پر بود از تجربیات جديد؛ آدمهای جديد و حرفهای تازه.

از موقعی که قاطی وبلاگ نويسها بر خوردم همه جور اتفاقی برای شعرام افتاده از توارد و تقديم گرفته تا حرفهای آينده.

غزلی که امروز نوشتم دقيقاْ پنجاه روز پيش سروده شد و بر عکس عقيده ی من که تصور می کردم زبان زمان حال منه تصوير گر آينده ام بود....

هيچی....بی خيال..... فقط بدونيد بعد از پنجاه روز ؛ ديروز اين غزل برای من اتفاق افتاد ...ببخشین که تکراريه اما تموم حرفاييه که روی دلم مونده و بايد بگم :




گفته بودم غزل نمی گويم ، باز پابندِ اين قسم نشدم

بی تعارف بگويم آخر سر ، من حريف تو و دلم نشدم


فكر من را نكن عزيز دلم ؛ خوبِ من ! حال شاعرت خوبست

با همين يك دروغ مصلحتی ، تو گمان كن هنوز خم نشدم


- وای «شاعر» ! چه اسم مسخره ای ! آدمی كه شبيه ديوانه ست –

واقعاً اين يكی دو ماهِ اخير، به چه كاری كه متهم نشدم!؟


مثلاً «عاشقانه» می گويم ! عاشقانه ، نه ! واژه واژه دروغ

منكه يك عمر، عاشقِ چيزی غير از اين كاغذ و قلم نشدم


روز اول كه ديدمت انگار گفته بودی كه درد دل داری

نازنينم ببخش ! ديدی كه مردِ درد دل تو هم نشدم



قول دادی كمي كمك بكنی تا من اين لحظه ها خودم باشم

دست من را گرفته ای اما آخرش هم خودم ، خودم نشدم…



اينجا نظر بدين - ردپاي دوست




 

  Monday, August 09, 2004

و اما المپيک.......

سلام

خب اول به اونايی که اين روزا توی کامنتدونيها حال و روز منو پريشون ديدند اعلام کنم که بهترم. يعنی اين لحظه که اين چند خط رو می نويسم خيلی خيلی بهترم.
می دونم که همه منتظر اين هستند که من همين روزا خدا حافظی کنم و برم المپيک...اما نمی دونين که چی شده!!؟؟.....اين رشته سر دراز دارد...

خب کجای داستان بوديم!؟؟....آهان ...يه قرعه کشی انجام شد و يکی يه جايزه چند ميليون تومنی برد. اين قضيه مثل توپ صدا کرد. اما شرکت مورد نظر هزار و يک جور شرط و شروط گذاشت و يه عالمه بامبول در آورد. آخرشم اون پسره رو مثل دلقکا بزک کردند و شد ابزار تبليغات اون شرکت....

و اما ادامه داستان :

اين هفته ها بد جوری کلافه بودم . آويزون و سر در گم. تنهايی هم خيلی اذيتم می کرد. خبری هم از تور و آتن و اين حرفا نبود. تا اينکه پريروز با آژانس تماس گرفتم و گفتند : مثل اينکه سفارت يونان به مجردا ويزا نداده!...ديروز با آژانس تماس گرفتم و گفتند : مثل اينکه به افراد زير سی سال هم ويزا ندادند! تا اينکه امروز رفتم آژانس.
آقا اين شرکتای مضاربه ای که اعلام ور شکستگی می کنند رو ديدين؟!!...عين اونا بود. شلوغ پلوغ و شير تو شير.از هر طرف صدای داد و بيداد ميومد. دلو زدم به دريا و رفتم تو ديدم بعله نه تنها به من بلکه به هيچ کس ويزا ندادند!!!!
از مجموع شصت و هشت نفر فقط و فقط برای يک نفر که ايشون هم همسر < آقای جواد خيابانی >گزارشگر تلويزيون بودند ويزای اتحاديه اروپا داده شده بود!!! اونهم ويزای پونزده روزه!!
يک بلبشويی بود که نگو!...ورزشکارا؛خبر نگارا؛پيشکوتا؛هنرمندا ؛يه طرف ؛ من هم که چه از نظر سنی و چه از نظر عقلی و اسمی از همه کوچيکتر بودم يه طرف...
توی ليست کسايی که پاسپورتشون برگشت خورده بود اين اسامی آشنا بودند :
محمدرضا شريفی نيا؛ حسام الدين سراج؛اصغر حاجيلو؛خداداد عزيزی و يه عالمه ورزشکار ديگه که من نمی شناختمشون...
کسايی بودند که از المپيک سال ۱۹۷۴ مونيخ ؛هر دوره مسافر اين مسابقات بودند ولی امسال جا مونده بودند....مردا با زناشون دعوا می کردند...همه به هم می پريدند و خلاصه فضای عجيبی بود!
آرومتر که شد من به آقای جاودانی - همونکه توی جشنواره پرشين بلاگ اون قرعه کشی رو راه انداخت و دست منو گذاشت توی حنا - گفتم : حالا تکليف من چی ميشه!؟...گفت : پدرآمرزيده کجای کاری!؟به منهم ويزا ندادند!!!!
از قضا از بس روابط دولت عليه ايران در دو سه ماه اخير با اتحاد اروپا حسنه شده و کميته ملی المپيک ايران خوشنام و مورد اعتماده که آقايون سفارتی لای پاسپورتای ايرانيا رو باز نکردند و همه رو فلّه ای بر گردوندند!!!...خلاصه شرکت يا همون آژانس بيچاره هم پونزده ميليون قرض بالا آورده و يک خسارت جبران ناپذير رو نوش جان کرده!!!

اين وسط ميمونه جايزه ما :
اولاْ از قديم گفتند سنگ بزرگ نشانه نزدنه ! از کلّ اون پول یه چيزی حدود هفتاد هشتاد هزار تومن به ما رسيد!...اونهم هزينه پاسپورت و بيمه بود که خودم داشتم!..
گاهی وقتا يه چيزايی به مخم خطور می کنه که بعدش خودم هم توش می مونم اين دفعه هم همين اتفاق افتاد!......با خودم گفتم بد نيست يه پيشنهاد بدم اونهم اين بود که چون من توی نظام وظيفه وثيقه گذاشتم و تا پايان شهريور اجازه خروج از کشور دارم؛ با يه سفر کوچولوی همين دوروبرا که قيمتش شايد يک پنجم اون چند ميليون تومن هم نباشه...يه جوری سر و ته قضيه رو هم بيارن و به قول معروف يه کاری کنن که نه سيخ بسوزه نه کباب!
اما ديدم درست نيست .اين کار من يه جور باجگيريه.....الآن هم مجال اين جور حرفا نیست!

ثانياْ اون موقعها قراردادی امضا کرده بودم و توی قرارداد نوشته شده که من سه ميليون و سيصد و هفتاد و پنج هزار تومن پرداخت کردم.اين قرارداد تقريباْ حکم سفته رو داره و من هر موقع اراده کنم ميتونم تا قرون آخر اين پول رو بگيرم.....اما ديگه بسه!!! مرد اگه مرد باشه وقتيکه تا آخرين لحظه می جنگه يه جا بايد شمشيرشو زمين بندازه.
منکه اهل پول گرفتن و اين حرفا نيستم اگر هم بخوام بگيرم بايد دو سه ماه توی دادگستری و اينجا و اونجا دوندگی کنم تازه دندون اسب پيش کشی رو که نمی شمرند!!!....بالفرض من اين پول رو گرفتم ؛منکه می خواستم تمومشون به يه موسسه خيریه بدم الآن که نگاه می کنم می بينم فعلاْ هيچ کسی مستحق تر از اين آژانس بخت برگشته نيست. آژانسی که آقايون بالادستی دولتی بد جوری باهاش بازی کردند!!!

و آخر اينکه خداوند به عادلانه ترين شکل ممکنه حق نداشته رو از حقدار نالايقش پس گرفت. توی اين دو سه ماه فشار روحی زيادی روی من بود. يک عذاب وجدان باورنکردنی! يک درد نهفته.کسايی که توی اين مدت با من بودند خوب می فهمند که چی می گم.
خوشحالم که مورد امتحانی قرار گرفتم که به من نشون داد هنوز هم اون بالا بالاها يکی به يادمه .....به قول آخرين غزلم :

اصلاْ به من چه!؟ هر چه خدا کرد حقّم است
من توی کار او که دخالت نمی کنم


اينجا نظر بدين - ردپاي دوست





 

  Wednesday, August 04, 2004

گريه نكن!


اين يك غزل نيست !

نامه ايست تقديم به اشكهاي خواهر ناديده من ( هدي )
كسي كه از من فرسنگها دور است و در «حيات خلوتش » به من نزديك :


نه ! ادّعاي اينهمه طاقت نمي كنم
اصلاً به اشكهاي تو عادت نمي كنم

مي بينمت - اگر چه كمي دور مانده ايم -
شايد به اين دليل ، شكايت نمي كنم

مي بينمت عزيز دلم ! خواهري كه من
با هيچ كس شبيه تو صحبت نمي كنم

راحت تر از هميشه ام و هيچ لحظه اي
احساس بي تو بودن و غربت نمي كنم

گفتي كه با نوازشم آرام مي شوي
من هم تو را عزيز ! ملامت نمي كنم

اين سينه جاي درد دل و رازهاي توست
آخر به خواهرم كه خيانت نمي كنم!

خواهر ! ببين براي خودم مرد مي شوم
با اينهمه به گريه قناعت نمي كنم

گاهي نشسته ام به خدا فحش مي دهم . . .
ديگر ولي - به جان تو - جرأت نمي كنم!

مثل گلوله اي شدم اينجا كه مي پرم
اما به هيچ چيز اصابت نمي كنم

.
.
.

اصلاً به من چه!؟ هر چه خدا كرد ، حقّم است
من توي كار او كه دخالت نمي كنم

تو از خودت بگو… نه بگو!!…بي خيال من!
طوري دلم گرفته كه صحبت نمي كنم

گريه نكن، مسافرم و طاقتم كم است
گريه نكن ، دوباره نصيحت نمي كنم

پشت سر مسافر خود گريه مي كني!!؟
دختر ! نكن، نكن كه حلالت نمي كنم



اينجا نظر بدين - ردپاي دوست






 

 

template designed by www.IranTemp.com