Tuesday, December 14, 2004
● سارا (۲)
یک بار دیگر خواستم اینجا بیایی
دعوا کنی..فحشم دهی...امّا... بیایی!!
من را بگو ، خیسم ولی از اوّل صبح
چترِ خودم را بسته بودم تا بیایی
هی چترِ من! شاید خودت فهمیده باشی
بی مصرفی ...روزی که بی سارا بیایی
سارا ! نمی دانی در این باران چه عشقیست!
وقتی « ولیِ عصر» را بالا بیایی
وقتی که زیر پای آدم ، قالیِ برگ
سُر می خورد ...امّا تو سربالا بیایی
فکر کسی که دوست داری با تو باشد
امّا خودت آن تکّه را تنها بیایی
حتّی کسی دیگر جلودارت نباشد
وقتی بخواهی بین ماشینها بیایی
سارا ! دو ماهِ پیش یادت هست ؟!!...با من
می خواستی تا آخر دنیا بیایی
تا آخر دنیا نمی خواهم....همین جا . .
اصلاً همین جا می نشینم تا بیایی
چهارمین جلسه نقد کتاب دانشجویی
بررسی مجموعه شعر
رقص موج غزل
زمان : یکشنبه 29 آذرماه 1383- ساعت 15
مکان : خیابان انقلاب - پیچ شمیران - نبش صفی علیشاه -
دانشگاه علوم پزشکی تهران- دانشکده توانبخشی - سالن آمفی تئاتر
اينجا نظر بدين - ردپاي دوست
□ نوشته شده در ساعت 10:13 AM توسط <رضا سیرجانی>
Monday, October 25, 2004
● دختر قهوه چی
تقدیم به دمِ گرم آدمک عزیز و یک زوج دوست داشتنی که در حس این غزل با من شریک بودند.
هی بوی گلاب و نسترن می دادی
آن لحظه که کار ، دست من می دادی!
فواره ی قهوه خانه می رقصید از
آبی که به باغ پیرهن می دادی
هم توی نگاهم ، ... استکان می شستی
هم حسّ قشنگِ تر شدن می دادی
سرخیِ دو گونه ات ذغالی می شد
« قلیان دو سیب »، دست من می دادی
دود از جگر کبابمان بر می خاست
تا اینکه مجال پک زدن می دادی
من سمت لب تو فوت می کردم ، آه!
تو غنچه به حالت دهن می دادی
موهای تو روی سایه ات گل می داد
تا تکیه به بید و نارون می دادی
...
مجنون فراری ام ولی باور کن
آن لحظه تو کار، دست من می دادی!
اينجا نظر بدين - ردپاي دوست
□ نوشته شده در ساعت 9:54 AM توسط <رضا سیرجانی>
Wednesday, October 20, 2004
● سوغاتی
سلام
فقط به خاطر گل روی احسان، غزلهای جدیدم رو براتون می نویسم.
اما دونه دونه.
این سوغاتی سفرم به کویره :
ناگهان رد شد و شب را که به جریان انداخت
حوض ، لرزید و در آن حادثه گلدان انداخت
آسمان، چرخ زد و ... چرخ... که سرگیجه گرفت
قرص جوشان خودش را ته لیوان انداخت
ماه، ماهی شد و آن لحظه که لب لب می کرد
از لبِ حوض ، خودش را لبِ ایوان انداخت
غرقِ قالی شد و لغزید . . . ولی لبها را
به همان گوشه ی قالی زد و دندان انداخت
بعد، پیچک شد و تا قامت پرچین آمد
دست در گردن بی حسّ درختان انداخت
روی یک شاخه عرق کرد و به ایوان زل زد
ناگهان خم شد و یک قطره ی باران انداخت
شب ، خودش را ته فنجان کسی جا می کرد
ماه ، یک قطره ی شیرین شده در آن انداخت
قهوه را هم زد و نوشید ... ولی از ترسش
پرده ای بر بدن آن شب عریان انداخت
آسمان ،پرده ی نیلیِ نواَش را آویخت
جای یک ماه، خدا عکس دو فنجان انداخت
اينجا نظر بدين - ردپاي دوست
□ نوشته شده در ساعت 3:03 PM توسط <رضا سیرجانی>
Thursday, October 14, 2004
● آن اتفاق نباید
سلام
۱- سفرهای اخيرم عالی بود...عالی....سفر نامه ها بماند برای بعد.
۲-سه تا غزل جديد کار کردم، يکی سفرنامه کوير، يکی سفرنامه شيراز و يکی تا حدودی مدرن...اما به خاطر يک نازنین و برای اينکه نشون بدم رفيق نيمه راه نيستم تا مدتی توی وبلاگ، از خودم شعر نمی زنم.
۳- اينهم دو تا غزل از دو تا دوست جديد که توی شيراز باهاشون عشق کردم ...حتما به وبلاگهاشون سر بزنين :
توجهی به تکاپوی اين پلنگ نکن
به تير رس که رسيدم بزن ، درنگ نکن
تمام حثيت کوه از شکوه من ست
نه ! افتخار به فتح دو تکه سنگ نکن
مرا به چنگ بياور ، چه زنده، چه مرده
به قدر ثانيه ای فکر نام و ننگ نکن
غرور دشت پر از رد گام های من ست
مرا اسير قفس های چشم تنگ نکن
درست بين دو ابروم را نشانه بگير
به قصد کشت بزن، لحظه ای درنگ نکن
هميشه اول و آخر تو می بری از من
تمام وقتت را صرف صلح و جنگ نکن
فقط بخواه به پايت نمرده جان بدهم
برای کشتن من خواهش از تفنگ نکن
امیر اکبر زاده
آن اتفاق نبايد آن شب برای من افتاد
آن شب که چشمم به چشم دريايی آن زن افتاد
آن زن که موج نگاهش آهسته آهسته آمد
گرداب شد در نهايت در شعرهای من افتاد
وقتی به شعر من آمد عريان ترين واژه ها شد
در گوشش آنقدر خواندم تا فکر پيراهن افتاد
پوشيد پيراهنم را آبی تر از آسمان شد
خورشيد از دکمه هايش فکر درخشيدن افتاد
آنقدر زيبا شد آن زن آن شب که حتی خدا هم
از عصمت خود در آمد در دام اهريمن افتاد
اما نفهميدم آن شب (آن اتفاق نبايد -
آن اشتباه مکرر - اينبار هم سهواً افتاد)
حسین حاج هاشمی
اينجا نظر بدين - ردپاي دوست
□ نوشته شده در ساعت 1:48 AM توسط <رضا سیرجانی>
Tuesday, October 05, 2004
Friday, September 24, 2004
● ای انتهای بد ماجرا خداحافظ
یه دوست عزیز از زبون تولستوی میگه :
" بزرگترين گناه امروز عشق انتزاعی انسان هاست . عشقی غير مشخص نسبت به کسانی که جايی در آن دوردست ها زندگی می کنند ... هيچ چيز ساده تر از آن نيست که انسانهايی را که نمی شناسيم که هرگز نخواهيم ديد دوست داشته باشيم ! چه در اين صورت هيچ ايثاری در کار نخواهد بود و در عين حال از خود هم راضی شده ايم ! وجدان خود را فريب داده ايم .
ولی نه !
بايد همسايه ی خود ، کسی را که با او زندگی می کنيم و آزارمان می دهد ، دوست بداريم .
یه دوست عزیزتر به من میگه :
پاییز هم شروع شد . یعنی یک فصل، برای شروع خیلی چیزها...دوباره شدن....رضا من پاییز رو فصل مرده ای نمی بینم...تو هم نمی بینی همیشه پاییز پشت پرده ، شکوفایی ناگهانیه.
خودم میگم :
تا حالا راجع به چادرملو چیزی شنیدین؟!.....یه برهوت لخت وسط دشت کویر.. .جاییکه نه آب هست ...نه تلفن...نه عشق... نه موبایل آنتن میده نه عقل....حد فاصل یزد و طبس.....من دارم میرم اونجا.....بعد از هفت ماه اولین سفریه که میرم....نمی دونم کی بر می گردم ولی مطمئنم بیشتر از ده روز طول میکشه...میرم اعتکاف...میرم خودم رو،داشته ها و نداشته هامو و این دو سه سال زندگیمو اونجا جا بذارم و بر گردم....شاید هم برنگردم!
و اینهم غزل خدا حافظی از بهروز یاسمی عزیز که خیلی دلم براش تنگ شده :
ای آفتاب به شب مبتلا خدا حافظ
غریب واره ی دیر آشنا خدا حافظ
به قله ات نرسانید بخت کوتاهم
بلندپایه ی بالا بلا خدا حافظ
تو ابتدای خوش ماجرای من بودی
ای انتهای بد ماجرا خدا حافظ
به بسترت نرسیدند کوزه های عطش
سراب تفته ی چشمه نما خداحافظ
میان ماندن و رفتن ،درنگ می کشدم
بگو سلام بگویم و یا خدا حافظ
اگر چه با تو سرشتند سر نوشت مرا
ولی برای همیشه ترا خدا حافظ
من به راضیه بانو قول دادم تا آخر عمرم وبلاگ نویس بمونم. زیر قولم هم نمی زنم.....اما الآن باید برم
از یکتای یکتا، ممنونم که جمله گم شده زندگیم رو برام پیدا کرد : لا یمکن الفرار من حکومتک!!!
اينجا نظر بدين - ردپاي دوست
□ نوشته شده در ساعت 11:02 PM توسط <رضا سیرجانی>
Wednesday, September 22, 2004
● پادشاه فصلها پاییز
امروز با صدای ممتد دو تا کلاغ بیدار شدم. گفتم چه خبره !؟؟؟...تازه یادم اومد پاییز شروع شده!سلام بر پاییز!
خب اگه اوضاع کامپیوترم خوب بود قطعاً زودتر به روز می کردم. اما چه کنیم که به قول ناصرالدین شاه همه چیزمان باید به همه چیزمان بیاید.
می خواستم از شبهای شهریور بنویسم و از دوستانی که اونجا دیدم .اما دیگه هم مجال نیست هم وقتش گذشته . فقط می گم : دیدن داداش خودم علیرضا بدیع ، سرور خودم ایلشن جلاسی و استاد خودم سید هانی به بیست و پنج هزار تا جایزه ای که امثال آقایان ...... بدهند می ارزید!!! چه برسد به سوریه!!!
کاش اقلاً دوستانی که جایزه گرفتند پیش از مراسم اهدای جوایز شعر خوانی نمی کردند که اینقدر ...... بی خیال!!!
اما خدا وکیلی جشنواره های شعر، برای من که فقط حلاوت دیداردوستان دیده و نادیده بوده و شبهای شهریور از این نظر عالی بود.
و اما شعر :
من چند روز پیش به یه وبلاگ دعوت شدم و از شعرهای دوست عزیزم « حمید سهرابی » کلی کیفور شدم. قرار شد بیام و توی وبلاگم راجع به شعراش بنویسم که دیدم بعله! توی مسابقه من هم شرکت کرده. خب من همیشه میگم شعر، شناسنامه شاعره این یکی از غزلهای آقا حمید :
عکس خيس تو گريخت از فضای آينه
شد ترک ترک ترک جای جای آينه
چنگ های آينه روی گردن زمان
جنب انعکاس تو اشک های آينه
دور از دو چشم من رفته تا نگاه تو
ليک مانده روی راه جای پای آينه
يک دقيقه بعدِ تو آسمان سکوت شد
از غم شکستن بی صدای آينه
توی کوچه های شب سايه ای که خم شده
دست های چاک چاک ... تکه های آينه
اینهم وبلاگ آخرین پنجره
اينجا نظر بدين - ردپاي دوست
□ نوشته شده در ساعت 3:21 AM توسط <رضا سیرجانی>
Sunday, September 12, 2004
● تولدی ديگر
مامانم ميگه بچه تر که بودم علاقه شديدی به تولد گرفتن داشتم. هميشه عروسکامو دور هم جمع می کردم و روزی چهل بار براشون جشن تولد می گرفتم.
خب اينروزا که رسم شده همه واسه وبلاگشون جشن تولد می گيرن منهم گفتم يه دفعه از قافله عقب نمونم .
يادش به خير عيد مبعث پارسال بود که من وبلاگی شدم.البته اينکه اون وبلاگم چه شکلی بود و چه شرايطی داشت بماند؛ اما مهم اينه که من هرگز وبلاگم رو عوض نکردم. گفتم بايد همينی که هست رو درست کنم. مثل آدمی که نمی تونه جاشو عوض کنه اما تغيير شخصيتش دست خودشه.
گفتم تغيير شخصيت......آره تغيير شخصيت!!!!
بگذريم!
اين روزا خيلی بد می نويسم. مطالب اين چند روزم رو که بخونين حتماْ حرفمو تاييد می کنين. می خوام همونطوری که وقت گذاشتم و خودم يه دستی به سر و روی وبلاگم کشيدم. حالا هم صبر کنم، وقت بذارم و يه دستی به سر روی خودم بکشم....
حالا که قراره تغيير کنم نبايد اشتباه کنم.
از شعر قبليم ناراضيم. به قول عمه عزیز خودم شعر نبود . يه رجز خوانی بود. بايد حال و هوای وبلاگم عوض بشه. بايد يه جوری بگم که من آروم شدم.يه جوری بگم که حالم بهتره .
حرف تازه ای ندارم اما فکر می کنم برای عوض شدن حال شما خوندن اين غزل قديمی بد نباشه :
تجريش مي رويد!؟ .. نه آقا نمي روم
دربند مي رويد!؟ … نه بابا نمي روم
با اين لكنته اي كه امانت گرفته ام
اصلا به سمت عالم بالا نمي روم
راهم جنوب شهر ، خيابان عاشقيست
در كوچه هاي سرد شماها نمي روم
پشت تمام هستي خود ، ايست مي كنم
بي دسته گل به ديدن ليلا نمي روم
گفتم به مادرم كه اگر چه مخالفي
با من بيا به جان تو تنها نمي روم
امروز جيب خالي من جاي عكس توست
فردا كنار عكس تو آيا نمي روم ؟!
حالا به انتهاي خيابان رسيده ايم
كم كم پياده مي شوم ، اما، … نمي روم
ابر و غروب و زنگ در و اضطراب سبز
يا مي روم درون دلش …. يا نمي روم …..
تيرماه ۱۳۸۱
اينجا نظر بدين - ردپاي دوست
□ نوشته شده در ساعت 11:59 PM توسط <رضا سیرجانی>
Wednesday, September 08, 2004
● چارپاره
اين نامه ، یعنی حرفهایی که در آنها
یک لحظه حسّ انفجار شعر داري
چيزي از احساسات من باقي نمانده
آنوقت از من انتظار شعر داري ؟!
تا آخرين روزي که پيشم مانده بودي
مي خواستم سر را به ديواري بکوبم
گفتي ملالي نيست جز دوريم ، امّا
از لحظه اي که رفته اي من خوبِ خوبم
با آنکه چشم ديدنت را هم ندارم
من مطمئن هستم که تقصير تو هم نيست
آنقدر من بي عقل و احساساتي ام که....
حرفي اگر هم مي زنم ، دست خودم نيست
گفتي تمام مردها .. مثل همند و ...
در گوش من خواندي که « نامردي عزيزم! »
حس ّ پسرها را نمي خواهي بفهمي
اصلاً تو جاي من ؛ ...چه مي کردي عزيزم؟!!
در واقع اين احساس با هم بودن ما
چيزي به جز ارضاي خودخواهي ما نيست
من با خودم روراستم، بايد بگويم :
- نه!!!...جاي رودرواسي و اين حرفها نيست-
ديگر نمي خواهم ميان صورتکها
بر صورتم يک چهره ي ترسو ببندم
دختر! به قرآن عاصيم کردي ، ولم کن!
کاري نکن شمشمير را از رو ببندم
اينجا نظر بدين - ردپاي دوست
□ نوشته شده در ساعت 5:07 AM توسط <رضا سیرجانی>
Sunday, September 05, 2004
● غزل دو نفره
سلام
یه تشکر ویژه ویژه از دوستانی که تشریف آوردند و شب شعر ما رو مزین کردند.
خستگی از تنمون در رفت وقتی برنامه شب شعر، با متوسط امتیاز ۵/۱۸ از ۲۰ (با اختلاف ۵ نمره) به عنوان بهترین برنامه جانبی کنفرانس انتخاب شد و حتی بالاتر از برنامه های کنسرت، بازدید از برج میلاد و پارک جمشیدیه قرار گرفت.
من تشکر بلد نیستم اما واقعاً دم همتون گرم...مرام گذاشتین!......جبران می کنم.
و اما بعد از شب شعر من توی اتاقم ، میهمان صاحب اتاق ۲۰۳ بودم.
یهو ویرم گرفت یه غزل نیمه تمام رو براش بخونم. ایشون هم گیر داد و تا غزل رو تموم نکردیم خوابمون نبرد.
نمی گم کدوم مصرع مال کیه اما خب غزل اینه دیگه :
تويی که از همه دل می بری ، حواست هست!؟
نمی توانی از اين بگذری ، حواست هست!؟
غريبه است نگاهت برای من ، اصلاْ ...
شدی شبيه کسِ ديگری ، حواست هست!؟
تمامِ شهر ، کمينگاه گرگ - آدمهاست
آهای! تو مثلاْ دختری! حواست هست!؟
کمی به پشت سرت هم نگاه کن آنوقت
ببين چه کرده سر و رو سری ! حواست هست!؟
حياط هرزه ی دانشکده ، فقط خنديد :
« بدون مقنعه ، زيباتری! حواست هست!؟»
کسی که رنگ شما را سياه ديده و بس
نداشت جنبه ی خاکستری ، حواست هست!؟
خيال می کنی اين چشمها اسير تو اند ؟!!
چقدر ساده و خوش باوری! حواست هست!؟
عوض شو هر چه قَدَر خواستی که من شده ام
«رضا»ی بی همه چيزِ خری ، حواست هست!؟
تو فکر کن که حسودم ، تو فکر کن که بدم
ولی ببين که خودت بدتری ، حواست هست!؟
خيال کرده ای اين سينه ملک شخصی توست؟!!
نه خير ! باز تو مستأجری ، حواست هست!؟
در ضمن من توی شب شعر یه مسابقه طرح کردم که گفتم توی وبلاگ هم بنویسم بد نیست :
به بهترین غزلی که با بیت زیر شروع بشه بهترین جایزه، تعلق می گیره :
« رنگش دوباره بابت آن لب پریده بود
آن استکان که مثل خودم، لب پریده بود»
برسد به دست آقای پستچی اون بالا یا آدرس : r_s_69@yahoo.com
مهلت ارسال : اول مهر ۱۳۸۳
اينجا نظر بدين - ردپاي دوست
□ نوشته شده در ساعت 1:30 PM توسط <رضا سیرجانی>
Sunday, August 29, 2004
● آهای اهالی شهر....خبر دارم خبر!!!
ببينين من وقت زيادی ندارم الآن ساعت دوازده و نيم شبه و بنده همين الساعه خونه رسيدم.
عرضم به حضورتون هفتمين کنفرانس دانشجويی مهندسی برق ايران از نهم تا دوازدهم شهريور امسال توی دانشگاه صنعتی خواجه نصير الدين طوسی (يعنی دانشگاه ما)برگزار ميشه.
من هم حدود يک هفته است به خاطر اين موضوع خواب و خوراک ندارم.
و اما اصل مطلب :
اينا می خواستن يه شب شعر دانشجويی به صورت موازی با اين کنفرانس برگزار کنند که من خيلی خيلی پاپی شدم و بهشون قول مساعد دادم که اگه به من امکانات و سالن مستقل بدن و يه جوری از فضای علمی خارجش کنن...چنان شلوغش کنم که نگو!!!
روده درازی بسه آقايون و خانما اين يه فراخوان جديه برای حضور در شب شعر ما . غريبه نيستن همه خودمونيم ديگه.
پس يادداشت کنين :
چهارشنبه ۱۱ شهريور ۱۳۸۳ - ساعت ۳۰ : ۱۸
آدرس : خيابان دکتر شريعتی- بالاتر از پل سيد خندان- خيابان شهيد مجتبايی-خيابان شهيد کاويان - پلاک ۴۱ - دانشکده علوم دانشگاه خواجه نصيرالدين طوسی- سالن آمفی تئاتر شهيد چمران
فقط چند نکته :
اول اينکه من ريش گرو گذاشتم دلم می خواد رومو زمين نندازين!!!
دوم اينکه اگر چه من دانشجوی برقم و کنفرانس هم در دانشکده برق برگزار ميشه اما سالن دانشکده علوم در نظر گرفته شده اشتباه نکنين!...شايد اينجوری بهتر باشه...هرچی جو علمی نباشه بهتره!
و آخر اينکه ....هيچی منتظرتونم...
اين روزا عجيب گرفتار همين قضيه ام اگه دير سر ميزنم مال اينه....به اميد ديدار
اينجا نظر بدين - ردپاي دوست
□ نوشته شده در ساعت 1:51 PM توسط <رضا سیرجانی>
Friday, August 27, 2004
● ميوه ی ممنوعه
سلام
پنجشنبه ی اين هفته توی جلسه پارک لاله يه سری دوستان قديمی رو زيارت کردم که منو به دو سال پيش بر گردوندن.تابستان هشتاد و يک و جلسات شعر فرهنگسرای بانو.
اتفاقاٌ پنجشنبه به درخواست بعضی از بچه ها چند تا از -گلاب به روتون- کتابام هم همراهم بود و همه چيز و همه کس منو به اون روزها برد.
خب يه غزل از اون موقع که با حال و روز الآنم هم زیاد فاصله نداره می نويسم تا ببينيم چی ميشه:
آسمان خم می شود پيش نگاه نيلی ات
نور می رقصد در اين افسونگر قنديلی ات
عاشقی - آن ميوه ی ممنوعه- مثل سيب سرخ
مانده در دستان حوا زاده ی قا بيلی ات
مثل هر شب می وزی و کوچه بالا می برد
دست تسليمی برای چشم عزرائيلی ات
ای دل بيچاره ! ساکت می شوم وقتی که تو
غم تلاوت می کنی با هق هق ترتيلی ات
نازنينم! کاشکی يک بار ديگر می شکفت
روی درد گونه هايم بوسه های سيلی ات
مهر ۸۱
اين روزا بيشتر از هر موقعی احتياج به دعا دارم. فراموشم نکنين....يا علی
اينجا نظر بدين - ردپاي دوست
□ نوشته شده در ساعت 8:53 AM توسط <رضا سیرجانی>
Saturday, August 14, 2004
● آينده ای که اتفاق افتاد
وبلاگ نويسی برای من پر بود از تجربیات جديد؛ آدمهای جديد و حرفهای تازه.
از موقعی که قاطی وبلاگ نويسها بر خوردم همه جور اتفاقی برای شعرام افتاده از توارد و تقديم گرفته تا حرفهای آينده.
غزلی که امروز نوشتم دقيقاْ پنجاه روز پيش سروده شد و بر عکس عقيده ی من که تصور می کردم زبان زمان حال منه تصوير گر آينده ام بود....
هيچی....بی خيال..... فقط بدونيد بعد از پنجاه روز ؛ ديروز اين غزل برای من اتفاق افتاد ...ببخشین که تکراريه اما تموم حرفاييه که روی دلم مونده و بايد بگم :
گفته بودم غزل نمی گويم ، باز پابندِ اين قسم نشدم
بی تعارف بگويم آخر سر ، من حريف تو و دلم نشدم
فكر من را نكن عزيز دلم ؛ خوبِ من ! حال شاعرت خوبست
با همين يك دروغ مصلحتی ، تو گمان كن هنوز خم نشدم
- وای «شاعر» ! چه اسم مسخره ای ! آدمی كه شبيه ديوانه ست –
واقعاً اين يكی دو ماهِ اخير، به چه كاری كه متهم نشدم!؟
مثلاً «عاشقانه» می گويم ! عاشقانه ، نه ! واژه واژه دروغ
منكه يك عمر، عاشقِ چيزی غير از اين كاغذ و قلم نشدم
روز اول كه ديدمت انگار گفته بودی كه درد دل داری
نازنينم ببخش ! ديدی كه مردِ درد دل تو هم نشدم
قول دادی كمي كمك بكنی تا من اين لحظه ها خودم باشم
دست من را گرفته ای اما آخرش هم خودم ، خودم نشدم…
اينجا نظر بدين - ردپاي دوست
□ نوشته شده در ساعت 10:51 AM توسط <رضا سیرجانی>
Monday, August 09, 2004
● و اما المپيک.......
سلام
خب اول به اونايی که اين روزا توی کامنتدونيها حال و روز منو پريشون ديدند اعلام کنم که بهترم. يعنی اين لحظه که اين چند خط رو می نويسم خيلی خيلی بهترم.
می دونم که همه منتظر اين هستند که من همين روزا خدا حافظی کنم و برم المپيک...اما نمی دونين که چی شده!!؟؟.....اين رشته سر دراز دارد...
خب کجای داستان بوديم!؟؟....آهان ...يه قرعه کشی انجام شد و يکی يه جايزه چند ميليون تومنی برد. اين قضيه مثل توپ صدا کرد. اما شرکت مورد نظر هزار و يک جور شرط و شروط گذاشت و يه عالمه بامبول در آورد. آخرشم اون پسره رو مثل دلقکا بزک کردند و شد ابزار تبليغات اون شرکت....
و اما ادامه داستان :
اين هفته ها بد جوری کلافه بودم . آويزون و سر در گم. تنهايی هم خيلی اذيتم می کرد. خبری هم از تور و آتن و اين حرفا نبود. تا اينکه پريروز با آژانس تماس گرفتم و گفتند : مثل اينکه سفارت يونان به مجردا ويزا نداده!...ديروز با آژانس تماس گرفتم و گفتند : مثل اينکه به افراد زير سی سال هم ويزا ندادند! تا اينکه امروز رفتم آژانس.
آقا اين شرکتای مضاربه ای که اعلام ور شکستگی می کنند رو ديدين؟!!...عين اونا بود. شلوغ پلوغ و شير تو شير.از هر طرف صدای داد و بيداد ميومد. دلو زدم به دريا و رفتم تو ديدم بعله نه تنها به من بلکه به هيچ کس ويزا ندادند!!!!
از مجموع شصت و هشت نفر فقط و فقط برای يک نفر که ايشون هم همسر < آقای جواد خيابانی >گزارشگر تلويزيون بودند ويزای اتحاديه اروپا داده شده بود!!! اونهم ويزای پونزده روزه!!
يک بلبشويی بود که نگو!...ورزشکارا؛خبر نگارا؛پيشکوتا؛هنرمندا ؛يه طرف ؛ من هم که چه از نظر سنی و چه از نظر عقلی و اسمی از همه کوچيکتر بودم يه طرف...
توی ليست کسايی که پاسپورتشون برگشت خورده بود اين اسامی آشنا بودند :
محمدرضا شريفی نيا؛ حسام الدين سراج؛اصغر حاجيلو؛خداداد عزيزی و يه عالمه ورزشکار ديگه که من نمی شناختمشون...
کسايی بودند که از المپيک سال ۱۹۷۴ مونيخ ؛هر دوره مسافر اين مسابقات بودند ولی امسال جا مونده بودند....مردا با زناشون دعوا می کردند...همه به هم می پريدند و خلاصه فضای عجيبی بود!
آرومتر که شد من به آقای جاودانی - همونکه توی جشنواره پرشين بلاگ اون قرعه کشی رو راه انداخت و دست منو گذاشت توی حنا - گفتم : حالا تکليف من چی ميشه!؟...گفت : پدرآمرزيده کجای کاری!؟به منهم ويزا ندادند!!!!
از قضا از بس روابط دولت عليه ايران در دو سه ماه اخير با اتحاد اروپا حسنه شده و کميته ملی المپيک ايران خوشنام و مورد اعتماده که آقايون سفارتی لای پاسپورتای ايرانيا رو باز نکردند و همه رو فلّه ای بر گردوندند!!!...خلاصه شرکت يا همون آژانس بيچاره هم پونزده ميليون قرض بالا آورده و يک خسارت جبران ناپذير رو نوش جان کرده!!!
اين وسط ميمونه جايزه ما :
اولاْ از قديم گفتند سنگ بزرگ نشانه نزدنه ! از کلّ اون پول یه چيزی حدود هفتاد هشتاد هزار تومن به ما رسيد!...اونهم هزينه پاسپورت و بيمه بود که خودم داشتم!..
گاهی وقتا يه چيزايی به مخم خطور می کنه که بعدش خودم هم توش می مونم اين دفعه هم همين اتفاق افتاد!......با خودم گفتم بد نيست يه پيشنهاد بدم اونهم اين بود که چون من توی نظام وظيفه وثيقه گذاشتم و تا پايان شهريور اجازه خروج از کشور دارم؛ با يه سفر کوچولوی همين دوروبرا که قيمتش شايد يک پنجم اون چند ميليون تومن هم نباشه...يه جوری سر و ته قضيه رو هم بيارن و به قول معروف يه کاری کنن که نه سيخ بسوزه نه کباب!
اما ديدم درست نيست .اين کار من يه جور باجگيريه.....الآن هم مجال اين جور حرفا نیست!
ثانياْ اون موقعها قراردادی امضا کرده بودم و توی قرارداد نوشته شده که من سه ميليون و سيصد و هفتاد و پنج هزار تومن پرداخت کردم.اين قرارداد تقريباْ حکم سفته رو داره و من هر موقع اراده کنم ميتونم تا قرون آخر اين پول رو بگيرم.....اما ديگه بسه!!! مرد اگه مرد باشه وقتيکه تا آخرين لحظه می جنگه يه جا بايد شمشيرشو زمين بندازه.
منکه اهل پول گرفتن و اين حرفا نيستم اگر هم بخوام بگيرم بايد دو سه ماه توی دادگستری و اينجا و اونجا دوندگی کنم تازه دندون اسب پيش کشی رو که نمی شمرند!!!....بالفرض من اين پول رو گرفتم ؛منکه می خواستم تمومشون به يه موسسه خيریه بدم الآن که نگاه می کنم می بينم فعلاْ هيچ کسی مستحق تر از اين آژانس بخت برگشته نيست. آژانسی که آقايون بالادستی دولتی بد جوری باهاش بازی کردند!!!
و آخر اينکه خداوند به عادلانه ترين شکل ممکنه حق نداشته رو از حقدار نالايقش پس گرفت. توی اين دو سه ماه فشار روحی زيادی روی من بود. يک عذاب وجدان باورنکردنی! يک درد نهفته.کسايی که توی اين مدت با من بودند خوب می فهمند که چی می گم.
خوشحالم که مورد امتحانی قرار گرفتم که به من نشون داد هنوز هم اون بالا بالاها يکی به يادمه .....به قول آخرين غزلم :
اصلاْ به من چه!؟ هر چه خدا کرد حقّم است
من توی کار او که دخالت نمی کنم
اينجا نظر بدين - ردپاي دوست
□ نوشته شده در ساعت 1:04 PM توسط <رضا سیرجانی>
Wednesday, August 04, 2004
● گريه نكن!
اين يك غزل نيست !
نامه ايست تقديم به اشكهاي خواهر ناديده من ( هدي )
كسي كه از من فرسنگها دور است و در «حيات خلوتش » به من نزديك :
نه ! ادّعاي اينهمه طاقت نمي كنم
اصلاً به اشكهاي تو عادت نمي كنم
مي بينمت - اگر چه كمي دور مانده ايم -
شايد به اين دليل ، شكايت نمي كنم
مي بينمت عزيز دلم ! خواهري كه من
با هيچ كس شبيه تو صحبت نمي كنم
راحت تر از هميشه ام و هيچ لحظه اي
احساس بي تو بودن و غربت نمي كنم
گفتي كه با نوازشم آرام مي شوي
من هم تو را عزيز ! ملامت نمي كنم
اين سينه جاي درد دل و رازهاي توست
آخر به خواهرم كه خيانت نمي كنم!
خواهر ! ببين براي خودم مرد مي شوم
با اينهمه به گريه قناعت نمي كنم
گاهي نشسته ام به خدا فحش مي دهم . . .
ديگر ولي - به جان تو - جرأت نمي كنم!
مثل گلوله اي شدم اينجا كه مي پرم
اما به هيچ چيز اصابت نمي كنم
.
.
.
اصلاً به من چه!؟ هر چه خدا كرد ، حقّم است
من توي كار او كه دخالت نمي كنم
تو از خودت بگو… نه بگو!!…بي خيال من!
طوري دلم گرفته كه صحبت نمي كنم
گريه نكن، مسافرم و طاقتم كم است
گريه نكن ، دوباره نصيحت نمي كنم
پشت سر مسافر خود گريه مي كني!!؟
دختر ! نكن، نكن كه حلالت نمي كنم
اينجا نظر بدين - ردپاي دوست
□ نوشته شده در ساعت 7:54 AM توسط <رضا سیرجانی>
Tuesday, July 27, 2004
● تجربه هاي جديد
اين اولين و تنها طرحيه كه توي عمرم نوشتم…شايد اصلا طرح نباشه يا اصلا شعر نباشه ولي خلاصه دوست داشتم خونده بشه و نظر بدين :
لبخندي آويزان
به موازات پنجره
مضراب هاي شكسته را
- عمود دفتر نت –
تاب مي دهد
با خودم عهد كرده ام
هر بار كه بالكن از خورشيد پايين آمد
بنوازم :
« مي
رِ
سي »
و اين هم دو تا رباعي واسه كلاسيك كارها :
(1)
«افسانه ي گيسوانِ در باد » ، شده . . .
يك عقده كه در گلوم فرياد شده
تو مرجع تقليد مني مي خواهم
فتوا بدهي حجاب آزاد شده
(2)
در وسوسه ي لبِ اناري مانده ست
آقا پسري كه در خماري مانده ست
بوسيدنت آنچنان گناهي هم نيست!
وقتي كه گناه اصل كاري مانده ست
آقا ما رفتيم سراغ غزل گفتنمون …ما اينكاره نيستيم!…بدرود
اينجا نظر بدين - ردپاي دوست
□ نوشته شده در ساعت 7:13 AM توسط <رضا سیرجانی>
Saturday, July 17, 2004
● اشتباه
سرودن اين غزل سه دقيقه طول كشيده و الآن ده دقيقه از تولدش مي گذره :
دستي به گِل كشيدي و تن آفريده شد
بعد از كمي تمام بدن آفريده شد
يك كاسه آب و چرخ ، كه مي چرخد و بر آن
اندام خيس دلبر من آفريده شد
آرام با دو دست خودت حلقه مي زدي
تا اينكه سر به روي بدن آفريده شد
ساكت نشسته بودي و شيطان به صورتش
ناخن كشيد و بعد دهن آفريده شد
آنوقت روبروي تو خنديد و گفت : آه !
يك اشتباه كردي و زن آفريده شد
اينجا نظر بدين ردپاي دوست
□ نوشته شده در ساعت 9:53 AM توسط <رضا سیرجانی>
Monday, July 12, 2004
● آه ، يك روز همين آه تو را مي گيرد
0 – سلام ؛ مدتهاست كه سلام كردن يادم رفته
1 - گاهي سكوت علامت خيلي چيزهاست…علامت رضايت، علامت صبر، علامت….ولي اين بار سكوت ، حرف ديگري برايم داشت. از همه شما ممنونم كه با سكوتتون اين جوون خام و كم صبر رو ادب كردين. اونقدر حرفاي سكوتتون روي من تاثير گذاشت كه با خودم عهد كردم كه ديگه شعر بد توي وبلاگم نزنم. قول ؛ قول ؛ قول.
2 – زيباترين لحظه ي زندگي من ، اتفاقي بود كه همين ديروز افتاد. خواهر هفده ساله ام « سوسن » ، بعد از يكسال دفتري رو به من نشون داد كه با ديدنش بال در آوردم. اين آخرين شعر خواهريست كه هيچ وقت راز شعر گفتنش را به برادرش نگفته بود :
امشب تو مي روي
و من به تو خيره شده ام
مثل هميشه مغرور و استوار ، نگاهم ميكني
نمي دانم آن برق، كه در چشمانت است
نشان غم توست
يا انعكاس اشك من
امشب تو مي روي
و من از همين حالا چشم به راه تو هستم
مي روي و قلب مرا هم با خود مي بري
امانتي كه داده بودي عزيزم درون قلبم است
مواظب باش نشكني!
به خدا نگران قلب خود نيستم
آخر؛ عشقمان درون آنست
امشب تو مي روي
مواظب باش عزيزم!
سوسن سيرجاني
3 – يك كتاب خوب و يك رفيق جديد ؛ من همين جا فتوا ميدهم
كه خوندن غزلهاي كتاب
« گريه هاي امپراتور » اثر دوست عزيزم « فاضل نظري » بر هر غزلسرايي واجب است . دو تا غزل زير رو ملاحظه بفرماييد :
به نسيمي همه ي راه به هم مي ريزد
كي دل سنگ تو را آه به هم مي ريزد ؟!
سنگ در بركه ميندازم و مي پندارم
با همين سنگ زدن ، ماه به هم مي ريزد
عشق بر شانه ي هم چيدن چندين سنگ است
گاه مي ماند و ناگاه به هم مي ريزد
آنچه را عقل به يك عمر به دست آورده ست
دل به يك لحظه ي كوتاه به هم مي ريزد
آه ، يك روز همين آه تو را مي گيرد
گاه يك كوه به يك كاه به هم مي ريزد
با هر بهانه و هوسي عاشقت شده ست
فرقي نمي كند چه كسي عاشقت شده ست
چيزي ز ماه بودن تو كم نمي شود
گيرم كه بركه اي نفسي عاشقت شده ست
اي سيب سرخ غلت زنان در مسير رود
يك شهر تا به من برسي عاشقت شده ست
پر مي كشي و واي به حال پرنده اي
كز پشت ميله ي قفسي عاشقت شده ست
آيينه اي و آه كه هرگز براي تو
فرقي نمي كند چه كسي عاشقت شده ست
5 – من مشغول گذروندن دوران كارآموزي هستم. هشت صبح تا چهار بعد از ظهر، عين يك چوب خشك ، پشت ميز. اين روزها خيلي پژمرده ام . التماس دعا
اينجا نظر بدين ردپاي دوست
□ نوشته شده در ساعت 9:54 AM توسط <رضا سیرجانی>
Friday, July 09, 2004
● آه ! سهم من اينست
خب ديگه موقعش شده كه پنجره هاي اين وبلاگ رو باز كنم و بذارم يه كم هوا بياد تو…اونقدر بوي غذا و آتن و المپيك گرفته كه داره حالم رو بهم ميزنه.
بهتره برم سر شعر گفتنم . ما رو چه به اين كارا !!!
اين هم يك غزل دست به نقد و البته آماده ي نقد :
ميان پنجره ها ، آسمان همين قدر است
دوباره فاصله ي من از آن همين قدر است
كنار پنجره تا ميز آشپزخانه
براي من كه هميشه جهان همين قدر است
دوباره با تو و يك شعر ، لقمه مي گيرم
كه توي خانه مربا ونان همين قدر است
تمام عكس خودت را بريز در حلقم
اگر چه ظرفيت استكان همين قدر است
تو را به وسعت اينجا ، به وسعتِ . . . ؛ آخر
حياط خانه ي تهرانمان همين قدر است !
همينكه پرده ميفتد ، « فروغ» مي خوانم
هميشه سهم من از آسمان همين قدر است
اينجا نظر بدين ردپاي دوست
□ نوشته شده در ساعت 11:59 AM توسط <رضا سیرجانی>
Monday, June 28, 2004
● باز نگين نگفتي !!!
گاهي وقتها خوب همه چيز جور ميشه ها ! يه جوري كه خودت هم حظ مي كني . اينروزها هم اتفاقاتي افتاده كه كم كم داره خيال منو راحت مي كنه .
پس اين چند خط رو بخونيد و به ما بپيونديد :
« بانوي پنجشنبه ها » ( پريا بانو) ، اين پنجشنبه علاوه بر اينكه مي خواهد خودش باشد ، مي خواهد ما هم باشيم !!!!
بله بالاخره اولين جلسه نقد و بررسي شاعران وبلاگ نويس به ابتكار دو بانوي سرشناس بلاگستان – پريا خانم كشفي و راضيه خانم - پنجشنبه اين هفته برگزار ميشه… يادداشت كنيد :
پنجشنبه 11 تيرماه 1383 - ساعت 6 بعد از ظهر – درب اصلي پارك لاله واقع در بلوار كشاورز
خب حالا كه بزرگترين مشكل من، يعني جمع كردن بچه ها حل شد مي رسيم به اون قول كذايي !!! قرار بود بذارم اين جلسه پا بگيره و اگه اتفاق خاصي نيفتاد ، هفته بعد از خجالت همه در بيام اما به تقويم كه نيگا كردم ديدم كه پنجشنبه هفته بعد 18 تيره !!!!
بنابراين هيچ فرصتي بهتر از همين جلسه نيست . شنيدم چند تا جشنواره هم هست و خيلي ها هم به تهران ميان . پس الوعده وفا :
آقا هر كي از من سور مي خواد اين هفته بياد و توي اين جلسه شركت كنه ! باز نگين نگفتي !
ايها الناس ! پارك لاله – پنجشنبه – يادتون نره !
البته و صد البته همه به شام دانشجويي و « يه چيزي كه ته دل آدم رو بگيره » عادت دارند اما من سعي مي كنم پشيمون از اونجا نرين.
با يك رباعي از « ايرج زبردست » گرامي حرفم را تمام مي كنم :
دست نفست ستاره ها را چيده ست
شب با دف ماه تا سحر رقصيده ست
همچون سحر از عطر اذان سر شاري
انگار لب تو را خدا بوسيده ست
منتظرتونم . تشريف بيارين.
اينجا نظر بدين ردپاي دوست
□ نوشته شده در ساعت 1:04 PM توسط <رضا سیرجانی>
Wednesday, June 23, 2004
● من فكر مي كنم كه مقصر زمانه نيست
وقتي عكس يك شاعر ، اونهم به خاطر شركت در يك جشنواره ادبي توي روزنامه « خبر ورزشي » چاپ ميشه ؛ وقتي كسي كه در بند لباس نيست مجبور ميشه كت و شلوار بپوشه ؛ وقتي براي اهداي يك جايزه باد آورده هزار و يك شرط و شروط واسه آدم ميذارن و وقتي ميشي ابزار تبليغات يك آژانس هواپيمايي . . . . ديگه از خودت خسته ميشي !
اما من جنگيدم و جنگيدم . اونقدر كه نذاشتم اين پوئن نه چندان كم ارزش از دست بره… تازه ازشون قول گرفتم كه اين آخرين جايزه نباشه و باز هم از اين كارها بكنند.
خلاصه اينكه به احتمال زياد، بي حرف پيش ، اگه خدا بخواد و ديگه كسي سنگ اندازي نكنه من رفتني شدم !
حالا مَرده و قولش، سور من محفوظه .
راستش نميدونم ميدونين يا نه !؟ « بابا حاجي» دو سه ماهه كه بسته شده !!!! البته خودشون يه جاي خوب رو به من معرفي كردند و من منتظرم تا امتحاناي بچه ها تموم بشه و احتمالاً بعد از چهاردهم ، پونزدهم تير، به قولم عمل كنم… خودمونيم اين وبلاگ ننه مرده اين هفته ها كه بوي شام ميداد چه پر بيننده شده بود !!! ( به كسي بر نخوره شوخي كردم به خدا !!)
همينجا از تك تك دوستاني كه منو مورد لطف بيش از حدشون قرار دادن تشكر مي كنم و اميد وارم به زودي از خجالتشون در بيام.
تا ديروز درگير امتحانا بودم . بالاخره ( خوب يا بد ) كلكشون كنده شد. گفتم موقعش شده كه به روز كنم.
و اما توي كاغذام يه غزل از يك دوست عزيز پيدا كردم. اين غزل سال 81 به نظر من يك كار فوق العاده و يك شروع بي نظير بود. زيبايي اين غزل صد چندان ميشه وقتي با لهجه قشنگ بوشهري و با سبك خاص « حسن فرهادي » خونده بشه . اميد وارم اين دوست خوب كه الآن دو ساله ازش بيخبرم هر جا كه هست، موفق و پويا باشه.
سنت شكست ، اين غزلم عاشقانه نيست
حالا هواي هيچ كسي توي خانه نيست
راحت كنار دست خودم چرت ميزنم
اين روزها كه حال و هوا شاعرانه نيست
ور مي روم به راديوي كوچك دو موج
غير از تويي الهه ي نازم ترانه نيست
پا مي شوم و توي زمان راه مي روم
من فكر مي كنم كه مقصر زمانه نيست
مي ايستم كنار خودم چند سال پيش
ديگر از آن گذشته زيبا نشانه نيست
ديگر از آن گذشته كه سنت نمي شكست . . .
سنت شكست ، اين غزلم عاشقانه نيست
حسن فرهادي – بندر گناوه
اينجا نظر بدين ردپاي دوست
□ نوشته شده در ساعت 10:54 AM توسط <رضا سیرجانی>
Monday, June 14, 2004
● خبر جديد
خبر جديد
من بعداً سر فرصت ميام و همه چيز رو تعريف مي كنم. اما از شواهد و قراين پيداست تا من يك «شوي تبليغاتي»!!!! بازي نكنم خبري از جايزه نيست.
شام هم باشه وقتي جايزه رو گرفتم… فكر كنم تا هفته ديگه همه چيز قطعي بشه.. . فعلاً…
اينجا نظر بدين ردپاي دوست
□ نوشته شده در ساعت 10:58 PM توسط <رضا سیرجانی>
Friday, June 11, 2004
● ! شعر و المپيك
سلام
اول بذارين يه داستان براتون بگم كه بعداً نگين نگفتي :
عرضم به حضورتون جشنواره پرشين بلاگ از 19 تا 21 خرداد در سالن همايشهاي وزارت امور خارجه برگزار شد.
مسابقه اي كه در اين جشنواره اعلام شد، مسابقه اي بود با نام « و من به ساعت يك انفجار نزديكم» و حدود 30 تا شركت كننده با سرودن ( يا بهتر بگم ساختن) غزلهايي كه اين مصرع در اون باشه ، در اين مسابقه شركت كردند.
اختتاميه اين جشنواره ديشب برگزار شد و منكه عروسي دايي نازنينم بود ، چون از يوسف آباد تا نياوران رفتن رو مساوي با دست از پا درازتر برگشتن، مي ديدم ، توي خونه موندم.
حالا بچه ها مي گن (منكه باور نمي كنم) توي اختتاميه علاوه بر اينكه غزل من به عنوان يكي از 6 برگزيده بوده و يك سكه جايزه گرفته ، يه قرعه كشي عجيب و غريب براي جايزه « تور المپيك آتن» ، انجام شده و اسم من مفلوك زبون بسته از گردونه در اومده !!!!!!!
اينكه من بابت صحت و سقم اين قضيه چه رنجها كشيدم و ديگرون رو چه قسمها داد ، بماند اما كم كم داره باورم ميشه.
اومدم سه تا نكته رو بگم و برم :
1 – از اونجاييكه ورزش و شعر دو مقوله جدا از همند و به عقيده من آدم يا شاعر ميشه يا ورزشكار و از طرف ديگه من عيد همين امسال با يك تور دانشجويي سرتاسر اروپا از جمله شهر كوچولو و قشنگ آتن رو ديده بود تصميم گرفتم روي هزينه اين سفر حساب ديگه اي باز كنم.
خوشبختانه يا بدبختانه هنوز دستم توي جيب باباجانه و از خرج زندگي سر در نميارم اما وقتي به حرفهاي بعضي از بچه ها كه براي خريدن يك كارت اينترنت هم مشكل دارند ، گوش ميكنم، خجالت مي كشم.
فكر من اين بود كه با 3ميليون و چند صد هزار تومن ميشه 10 سال مسابقه شعر برگزار كرد.گفتم يه كاري مثل كاري كه نوبل كرد مي تونه عالي باشه. اما ديدم با اين كار هم زيادي براي خودم كلاس ميذارم. هم حالا حالا ها قصد مردن ندارم…
هزار و يك ايده و نظر داشتم اما متاسفانه تيرم به سنگ خورد….
الّا و للّه هرچي خواهش و تمنا كرديم ديديم از هزينه سفر خبري نيست . گفتند يا بايد تور المپيك آتن رو بري يا اصلاً بي خيال همه چي بشي!!!
مثل اينكه خدا – كه قربونش برم هميشه از آسمون واسه ما مي فرسته ونعمت پشت نعمت شرمنده مون ميكنه- خواسته كه امسال يه غزلسراي ايروني وسط اونهمه ورزشكار بر بخوره و به قول امروزيا يه كم گفتگوي تمدنها انجام بده….!
2 – گفتم حالا ديگه موقع اينه كه سكه رو بدم به كسي كه حقشه. من غزل 22 رو خدا شاهده بدون اينكه شاعرشو بشناسم به عنوان گزينه اولم انتخاب كردم…بعد از اينكه شنيدم جزو 6 تاي اول هم انتخاب نشده، شاخ در آوردم.
يه مدت كه گذشت گفتم زشته بهتره شاعر غزل 22 رو بيخيال شم . سكه رو به اولين كسي بدم كه خبر جايزه رو بهم داد…
جالب اينجا بود كه هر دوي اينها يكي بودند…
پس من رضا سيرجاني فرزند اسدالله جايزه سكه بهار آزادي خودم را با احترام به زحمتهاي « امير مرزبان» عزيز به دوست خوبم «مهدي نقي پور» هديه مي كنم و از اين بابت مطمئنم كه مهدي هم اين سكه رو براي خودش نگه نمي داره و به صاحب واقعيش مي سپاره.
3 – بچه ها از من شيريني خواستند. كامنت دوني من آماده ثبت نام شما براي صرف شام و( اگر تعدا خيلي زياد بود ، يه چيزي شبيه شام) احتمالاً در تاريخ پنجشنبه 28 خرداد خواهد بود. اگه شماره تلفنهاتون هم بنويسين يا با آقاي پستچي اون بالا ميل بزنين كار منو راحت ميكنين…. در ضمن بعضيا بايد حتما بيان و گر نه هيچي ديگه…. به همه خبر ميدم…
در ضمن چون توي امتحاناته تاريخ به هيچ وجه قطعي نيست و يه جوري با هم كنار ميايم…
به همه سروران گرامي «هاني عزيز» ، «فرهاد ماه دوست داشتني » ، تموم داوراي محترم و همه كساييكه واسه اين جشنواره زحمت كشيدن دست مريزاد ميگم و رويشون رو مي بوسم… عرضي نيست
مخلص همتون ورزشكار اعزامي به المپيك آتن در رشته شعر
رضا سيرجاني
اينجا نظر بدين ردپاي دوست
□ نوشته شده در ساعت 1:51 AM توسط <رضا سیرجانی>
Friday, May 28, 2004
● شاعر ! چه اسم مسخره اي
قرار بود كه تا ده روز آينده نيام اما يه سري اتفاقات افتاد كه ترجيح دادم دوباره يه چيزايي بنويسم.
اولين اتفاق اين بود كه توي اين چند روزه با دو تا دوست عزيز آشتا شدم. راستش صبح امروز من به يه وبلاگ تازه تاسيس دعوت شدم و اونجا غزلهايي خوندم كه زبونم بند اومد .
« ناصر و نادر نامدار» دوست داشتني يه وبلاگ دو نفره
دارند كه به نظر من هر كسي بهش سر نزنه بعداً افسوس مي خوره.
دومين اتفاق همين زلزله كذايي بود. گفتم شايد اجل مهلت نداد لااقل به روز كنم بعد دار فاني رو وداع بگم !
و اتفاق آخر هم تولد يك غزل بود . من تا حالا وزن بلند كار نكردم دلم ميخواد نظر همه شما رو راجع به اين غزلم بدونم.
گفته بودم غزل نمي گويم ، باز پابندِ اين قسم نشدم
بي تعارف بگويم آخر سر ، من حريف تو و دلم نشدم
فكر من را نكن عزيز دلم ؛ خوبِ من ! حال شاعرت خوبست
با همين يك دروغ مصلحتي ، تو گمان كن هنوز خم نشدم
- واي «شاعر» ! چه اسم مسخره اي ! آدمي كه شبيه ديوانه ست –
واقعاً اين يكي دو ماهِ اخير، به چه كاري كه متهم نشدم!؟
مثلاً «عاشقانه» مي گويم ! عاشقانه ، نه ! واژه واژه دروغ
منكه يك عمر، عاشقِ چيزي غير از اين كاغذ و قلم نشدم
روز اول كه ديدمت انگار گفته بودي كه درد دل داري
نازنينم ببخش ! ديدي كه مردِ درد دل تو هم نشدم
قول دادي كمي كمك بكني تا من اين لحظه ها خودم باشم
دست من را گرفته اي اما آخرش هم خودم ، خودم نشدم…
از لطف همه ممنون… بدرود
اينجا نظر بدين ردپاي دوست
□ نوشته شده در ساعت 1:40 PM توسط <رضا سیرجانی>
Thursday, May 20, 2004
● گزارشي از يك جنايت
غزل كشي در تفرش
به جان شما كه نه ! به جان خودم يك هفته صبر كردم تا ببينم سر و صداي اين قضيه در مياد يا نه. ديدم نه خير، خبري نيست . با اينكه نمي خوام قالب جديد وبلاگمو با گفتن واقعيات تلخ افتتاح كنم ، اما ديگه چاره اي نيست «حرف را بايد زد ؛ درد را بايد گفت.»
بيست و چهارم و بيست و پنجم ارديبهشت ماه يعني دقيقا يك هفته پيش، دومين جشنواره سراسري شعر و داستان ، با عنوان «ارديبهشتگان» در دانشگاه صنعتي امير كبير (واحد تفرش) برگزار شد.
حالا اينكه با چه بدبختي اونجا رفتيم و امكانات اونجا چه جوري بود، بماند… چيزي كه براي من جالب بود اين بود كه «ارديبهشتگان» اولين جشنواره اي بود كه من در اون شركت مي كردم و براي حضورم بايد پول هم پرداخت مي كردم.
حالا سه هزار تومن به كسي بر نمي خوره اما توي اين دو روز اتفاقاتي افتاد كه اگر به جاي پولي كه از ما گرفتن ،صد ميليون تومن هم به من مي دادند ، دلم آروم نمي شد.
سراغ جزئيات نمي رم. دوستان زيادي رو اونجا ديدم.همه غزلسرا همه كلاسيك كار، همه سرحال و سر زنده…
اگرچه برنامه هاي جشنواره درِ پيت بود ولي ديدن بچه ها به دنيا مي ارزيد.
و اما فاجعه
داوران بخش شعر عبارت بودند از :
آقاي هوشيار انصاري فرد
آقاي عنايت سميعي
آقاي هادي محيط
يا شاعران دانشجو اطلاعات عمومي ضعيفي دارن يا واقعا كسي اين حضرات رو نمي شناخت. روز افتتاحيه « آقاي انصاري فرد» شعري خوند كه همه بچه ها دو دستي توي سرشون زدند. همه گفتن اگه اين داوره كه بدا به حال جشنواره!!! جونم براتون بگه كه يه غزل شيش بيتي خوند كه چهار تا مشكل وزني داشت.
كم كم بوي اين ميامد كه شعر كلاسيك داره حروم ميشه و بله بالاخره در صبح روز دوم، در كمال تعجب ديديم كه داوران محترم با نهايت خونسردي اعلام كردند : چون شعر نو و كلاسيك رو با هم نميشه داوري كرد ما غزلها رو از بخش مسابقه حذف كرديم !!!!!!
گفتند: غزلهاي خوب بهتره خونده بشن . توي جشنواره فيلم هم همينطوره. بعضي فيلمها مال بخش مسابقه است ، بعضي فيلمها براي اكران عمومي..
غزلهاي خوب كه به اكران عمومي در نيومد هيچي ، به همه شاعران بزرگي كه مقام آوران بندرعباس و جشنواره هاي ديگه بودند هم توهين شد .
جالب اينجا بود كه هشتاد در صد شركت كننده ها غزلسرا بودند. يكي نبود به اينا بفهمونه اگر شعر نو و كلاسيك رو با هم نميشه داوري كرد، چرا اكثريت رو فداي اقليت ، ميكنيد؟!!
خلاصه جر وبحث و اعتراض به جايي نرسيد . تازه به بي نظمي و اغتشاش و تجمع اعتراض آميز هم محكوم شديم .
هنوز داغ پريدن «منزوي بزرگ» رو فراموش نكرده بوديم كه داغي ديگه روي دل غزل معاصر و غزل سراها نشست…
من اهل تحليل و اين حرفا نيستم ، خدا وكيلي به جايزه و اين چيزا هم اهميت نمي دم اما به حيثيت غزل توهين شد.
سي چهل تا شاعر كلاسيك كار قوي كه با پرداخت هزينه، دو سه روز پا شده بودند و تا شهر دور از همه جاي تفرش اومده بودند ، دست از پا دراز تر بدون اينكه حتي شعرشونو بخونند به خونه برگشتند و اين در حالي بود كه از چهار برگزيده شعر، فقط دو نفر در جشنواره حضور داشتند.
خوب در اينجا دوست دارم دو تا غزل از بچه هايي بيارم كه شايد كمتر بشناسيدشون . اين دو نفر هر دو از شاعران بزرگ و دوست داشتني كشورند اما شايد براي بلاگستان آشنا نباشند . اولي « عباس محمدي» ، شاعر خوش اخلاق و شوخ طبع خميني و دومي دوست عزيزم « محمد جواد آسمان» ، يار نزديك « آقاي ابراهيم اسماعيلي» و بچه خوب اصفهان.
غزل 1
يك شهر نفس مي كشد از بوي تن تو
اي سيب ترين وسوسه ي من دهن تو
هر روز قدم ميزند از ذهن خيابان
گلهاي رز باغچه ي پيرهن تو
گم مي كندم شهر، ز بس مه زده ام من
هر لحظه كه رد مي شود ابر بدن تو
با ماه ، لبِ پنجره مي آيي و ديوار
قد مي كشد از فاصله ها سوي تن تو
*
اي كاش بسوزد غزلم را لبِ سرخت
قفلي بزند بر دهن من، دهن تو
عباس محمدي- دانشجوي مديريت –خمين
غزل 2
روزي اگر از چشمهايت رو بگردانم،
از آفتاب و ماه بر مي گردد ايمانم
آنوقت حتا آينه آيينه ي من نيست
در جزر و مدّ اشك مي ميرند چشمانم
من ماهي تنگ دهان كوچكت هستم
دور از نفسهاي تو من زنده نمي مانم
يادم نياور ، نه ! نياور روز مرگم را
اين قدر از پايان خوشبختي نترسانم
ساكت نمان و دستهايت را نگير از من
من طالع نا خوانده ي برگ درختانم
پاييز با من نيست و سردم نخواهد شد
تا پشت خط هاي كفِ دست تو پنهانم
حالا بخند و خيره شو در صورت خيسم
آرام در گهواره ي دستت بخوابانم
آرام در چشمان روياييت غرقم كن
ابرم كن و دور سر دنيا بچرخانم
مي خواهم ابر چشمهاي آبي ات باشم
خورشيدِ آبي سوزِ من باش و نبارانم
من خوابگرد خسته ي آغوش تو هستم
از خواب بيدارم نخواهي كرد …مي دانم
محمد جواد شاهمرادي (آسمان) – دانشجوي فلسفه - اصفهان
در ضمن بهتون توصيه مي كنم كتاب ارزنده « تجربه هاي تا حالا» كه مجموعه غزلهاي ناب جواد هست رو بخونيد. واقعا ارزششو داره.
اينجا نظر بدين ردپاي دوست
□ نوشته شده در ساعت 1:16 PM توسط <رضا سیرجانی>
Sunday, May 16, 2004
● پوست اندازي يك وبلاگ
سلام
به خدا اشتباه نيومدين اينجا همون وبلاگ درب و داغون منه كه فقط يه دستي به سر و روش كشيدم.
قبليه يادتونه نه ايميل داشت نه مي شد نظرات ديگرون رو دريافت كني و خلاصه حال آدم رو بهم ميزد ! اما حالا ديگه راحت شدم . اميد وارم كه بتونم هر دو سه روز يه بار به روزش كنم. شما هم قول بدين برام پيام بذارين
از همتون ممنون
سه تا غزل كه دو تاش تكراريه فعلا توي وبلاگ باشه تا ببينيم بعدا چي ميشه :
ديدم كه بالاي سرت ماهست سارا
گفتم : حسودي مي كني تا هست سارا !؟
ديدم نه ! عكس تو در آب افتاده و ماه
مانند گردنبند الله است سارا
حالا خدا با ماست ، ما با هم ، ولي آه
اين با تو بودنها چه كوتاهست سارا !
اين لحظه هايي كه لبِ زاينده روديم
چيزي نگفتن بهترين راهست سارا
*
بايد بگويم اصفهان شهر بدي نيست
وقتي كه آدم با تو همراهست سارا
پشت همين نقش جهان چشمهايت
گلدسته هاي مسجد شاهست سارا
زير پل خواجو چه حالي داد وقتي
ديدم كه موهاي تو كوتاهست سارا !
*
ديگر چه مي خواهم خدا تا هست اين عشق!؟
ديگر چه مي خواهم خدا تا هست سارا !؟
ديشب سر پشت بام مي رقصيدم
با دلهره ی تمام مي رقصيدم
تصوير تو روي حوض بالا مي رفت
با حركت نردبام مي رقصيدم
از اينكه تو مي رسي و من خواهم گفت
بعد از دو سه شب ، سلام مي رقصيدم
دمپايي و پله ها كه اجرا كردند
موسيقي بي كلام مي رقصيدم
موها ، سر و شانه ها و يك دامن گل
از اينهمه با كدام مي رقصيدم ؟!
من خيره به بند رخت ، خشكم ميزد
با چك چك گريه هام مي رقصيدم
تو آنور پشت بام مي خنديدي
من اينور پشت بام مي رقصيدم
حالا كه يك دنيا برايت حرف دارم
يك بوسه هم پايين كاغذ مي گذارم
آري خودت هم خوب مي داني عزيزم
غير از تو ، من چيزي در اين دنيا ندارم
در نامه ي آخر نوشتي خوبِ خوبي
حالا كجايي تا ببيني حال زارم !؟
مي ترسم از دوري تو اين آخري ها
پيش تمام غصه هايم كم بيارم
عصر همين يكشنبه بغضم را كه خوردم . . .
وقتي گمان كردم كه مي خندي كنارم
چيزي شكست و تا صدايش را شنيدم
ديدم كه عكست را به قلبم مي فشارم
بايد به فكر كاغذي قد تو باشم
اين دفعه هم بانو سؤالي از تو دارم :
بهتر نبود اينجا بجاي اين همه حرف
يك جمله يعني « دوستت دارم » بيارم !؟
به اميد ديدار همه
در ضمن يه مطلب ديگه
توي اين سيستم كامنت من شايد فكر كنيد كه اگه فارسي بنويسيد خونده نميشه . شايد شما نتونيد بخونيد اما من مي تونم
اينجا نظر بدين ردپاي دوست
□ نوشته شده در ساعت 1:20 PM توسط <رضا سیرجانی>
|