●
سرنوشت کاشان نه!...اهلِ قریه ای از آن حوالی ام
یعنی که یک دهاتی ام و دست خالی ام
در تار و پود خاطره هایم نشسته است
گرد و غبار کودکی و خردسالی ام
من مادری نداشتم اما شنیده ام
فرزندِ دست های زنانِ اهالی ام
کارم همینکه نقش تو را صبح تا غروب
می بافم عاشقانه به دارِ خیالی ام
جای غذا - به دست تو- « پا » خورده ام عزیز!
پس طعمِ دردِ عشق، شده خوب حالی ام !
اینجا لگد بزن که من آدم نمی شوم...
تا با صدای پا ، نَدَهی گوشمالی ام
موها - نه ریشه ها- به تنم راست می شود
چون می کند هوای تو حالی به حالی ام
*
اصلاً به من نیامده عاشق شوم… بخند
امشب به سرنوشت من و خوش خیالی ام :
روزی به روی « دار » به دنیا بیایی و ...
عمری به گوش خویش بخوانی که ...قالی ام
اينجا نظر بدين - ردپاي دوست
□ نوشته شده در ساعت 10:43 AM توسط <رضا سیرجانی>