●
دختر قهوه چی
تقدیم به دمِ گرم
آدمک عزیز و
یک زوج دوست داشتنی که در حس این غزل با من شریک بودند.
هی بوی گلاب و نسترن می دادی
آن لحظه که کار ، دست من می دادی!
فواره ی قهوه خانه می رقصید از
آبی که به باغ پیرهن می دادی
هم توی نگاهم ، ... استکان می شستی
هم حسّ قشنگِ تر شدن می دادی
سرخیِ دو گونه ات ذغالی می شد
«
قلیان دو سیب »، دست من می دادی
دود از جگر کبابمان بر می خاست
تا اینکه مجال پک زدن می دادی
من سمت لب تو فوت می کردم ، آه!
تو غنچه به حالت دهن می دادی
موهای تو روی سایه ات گل می داد
تا تکیه به بید و نارون می دادی
...
مجنون فراری ام ولی باور کن
آن لحظه تو کار، دست من می دادی!
اينجا نظر بدين - ردپاي دوست
□ نوشته شده در ساعت 9:54 AM توسط <رضا سیرجانی>
●
سوغاتی
سلام
فقط به خاطر گل روی
احسان، غزلهای جدیدم رو براتون می نویسم.
اما دونه دونه.
این سوغاتی سفرم به کویره :
ناگهان رد شد و شب را که به جریان انداخت
حوض ، لرزید و در آن حادثه گلدان انداخت
آسمان، چرخ زد و ... چرخ... که سرگیجه گرفت
قرص جوشان خودش را ته لیوان انداخت
ماه، ماهی شد و آن لحظه که لب لب می کرد
از لبِ حوض ، خودش را لبِ ایوان انداخت
غرقِ قالی شد و لغزید . . . ولی لبها را
به همان گوشه ی قالی زد و دندان انداخت
بعد، پیچک شد و تا قامت پرچین آمد
دست در گردن بی حسّ درختان انداخت
روی یک شاخه عرق کرد و به ایوان زل زد
ناگهان خم شد و یک قطره ی باران انداخت
شب ، خودش را ته فنجان کسی جا می کرد
ماه ، یک قطره ی شیرین شده در آن انداخت
قهوه را هم زد و نوشید ... ولی از ترسش
پرده ای بر بدن آن شب عریان انداخت
آسمان ،پرده ی نیلیِ نواَش را آویخت
جای یک ماه، خدا عکس دو فنجان انداخت
اينجا نظر بدين - ردپاي دوست
□ نوشته شده در ساعت 3:03 PM توسط <رضا سیرجانی>
●
آن اتفاق نباید
سلام
۱- سفرهای اخيرم عالی بود...عالی....سفر نامه ها بماند برای بعد.
۲-سه تا غزل جديد کار کردم، يکی سفرنامه کوير، يکی سفرنامه شيراز و يکی تا حدودی مدرن...اما به خاطر
يک نازنین و برای اينکه نشون بدم رفيق نيمه راه نيستم تا مدتی توی وبلاگ، از خودم شعر نمی زنم.
۳- اينهم دو تا غزل از دو تا دوست جديد که توی شيراز باهاشون عشق کردم ...حتما به وبلاگهاشون سر بزنين :
توجهی به تکاپوی اين پلنگ نکن
به تير رس که رسيدم بزن ، درنگ نکن
تمام حثيت کوه از شکوه من ست
نه ! افتخار به فتح دو تکه سنگ نکن
مرا به چنگ بياور ، چه زنده، چه مرده
به قدر ثانيه ای فکر نام و ننگ نکن
غرور دشت پر از رد گام های من ست
مرا اسير قفس های چشم تنگ نکن
درست بين دو ابروم را نشانه بگير
به قصد کشت بزن، لحظه ای درنگ نکن
هميشه اول و آخر تو می بری از من
تمام وقتت را صرف صلح و جنگ نکن
فقط بخواه به پايت نمرده جان بدهم
برای کشتن من خواهش از تفنگ نکن
امیر اکبر زاده
آن اتفاق نبايد آن شب برای من افتاد
آن شب که چشمم به چشم دريايی آن زن افتاد
آن زن که موج نگاهش آهسته آهسته آمد
گرداب شد در نهايت در شعرهای من افتاد
وقتی به شعر من آمد عريان ترين واژه ها شد
در گوشش آنقدر خواندم تا فکر پيراهن افتاد
پوشيد پيراهنم را آبی تر از آسمان شد
خورشيد از دکمه هايش فکر درخشيدن افتاد
آنقدر زيبا شد آن زن آن شب که حتی خدا هم
از عصمت خود در آمد در دام اهريمن افتاد
اما نفهميدم آن شب (آن اتفاق نبايد -
آن اشتباه مکرر - اينبار هم سهواً افتاد)
حسین حاج هاشمی
اينجا نظر بدين - ردپاي دوست
□ نوشته شده در ساعت 1:48 AM توسط <رضا سیرجانی>