●
تولدی ديگر
مامانم ميگه بچه تر که بودم علاقه شديدی به تولد گرفتن داشتم. هميشه عروسکامو دور هم جمع می کردم و روزی
چهل بار براشون جشن تولد می گرفتم.
خب اينروزا که رسم شده همه واسه وبلاگشون جشن تولد می گيرن منهم گفتم يه دفعه از قافله عقب نمونم .
يادش به خير عيد مبعث پارسال بود که من وبلاگی شدم.البته اينکه اون وبلاگم چه شکلی بود و چه شرايطی داشت بماند؛ اما مهم اينه که من هرگز وبلاگم رو عوض نکردم. گفتم بايد همينی که هست رو درست کنم. مثل آدمی که نمی تونه جاشو عوض کنه اما تغيير شخصيتش دست خودشه.
گفتم تغيير شخصيت......آره تغيير شخصيت!!!!
بگذريم!
اين روزا خيلی بد می نويسم. مطالب اين چند روزم رو که بخونين حتماْ حرفمو تاييد می کنين. می خوام همونطوری که وقت گذاشتم و
خودم يه دستی به سر و روی وبلاگم کشيدم. حالا هم صبر کنم، وقت بذارم و يه دستی به سر روی خودم بکشم....
حالا که قراره تغيير کنم نبايد اشتباه کنم.
از شعر قبليم ناراضيم. به قول
عمه عزیز خودم شعر نبود . يه رجز خوانی بود. بايد حال و هوای وبلاگم عوض بشه. بايد يه جوری بگم که من آروم شدم.يه جوری بگم که حالم بهتره .
حرف تازه ای ندارم اما فکر می کنم برای عوض شدن حال شما خوندن اين غزل قديمی بد نباشه :
تجريش مي رويد!؟ .. نه آقا نمي روم
دربند مي رويد!؟ … نه بابا نمي روم
با اين لكنته اي كه امانت گرفته ام
اصلا به سمت عالم بالا نمي روم
راهم جنوب شهر ، خيابان عاشقيست
در كوچه هاي سرد شماها نمي روم
پشت تمام هستي خود ، ايست مي كنم
بي دسته گل به ديدن ليلا نمي روم
گفتم به مادرم كه اگر چه مخالفي
با من بيا به جان تو تنها نمي روم
امروز جيب خالي من جاي عكس توست
فردا كنار عكس تو آيا نمي روم ؟!
حالا به انتهاي خيابان رسيده ايم
كم كم پياده مي شوم ، اما، … نمي روم
ابر و غروب و زنگ در و اضطراب سبز
يا مي روم درون دلش …. يا نمي روم …..
تيرماه ۱۳۸۱
اينجا نظر بدين - ردپاي دوست
□ نوشته شده در ساعت 11:59 PM توسط <رضا سیرجانی>