Friday, September 24, 2004
● ای انتهای بد ماجرا خداحافظ
یه دوست عزیز از زبون تولستوی میگه :
" بزرگترين گناه امروز عشق انتزاعی انسان هاست . عشقی غير مشخص نسبت به کسانی که جايی در آن دوردست ها زندگی می کنند ... هيچ چيز ساده تر از آن نيست که انسانهايی را که نمی شناسيم که هرگز نخواهيم ديد دوست داشته باشيم ! چه در اين صورت هيچ ايثاری در کار نخواهد بود و در عين حال از خود هم راضی شده ايم ! وجدان خود را فريب داده ايم .
ولی نه !
بايد همسايه ی خود ، کسی را که با او زندگی می کنيم و آزارمان می دهد ، دوست بداريم .
یه دوست عزیزتر به من میگه :
پاییز هم شروع شد . یعنی یک فصل، برای شروع خیلی چیزها...دوباره شدن....رضا من پاییز رو فصل مرده ای نمی بینم...تو هم نمی بینی همیشه پاییز پشت پرده ، شکوفایی ناگهانیه.
خودم میگم :
تا حالا راجع به چادرملو چیزی شنیدین؟!.....یه برهوت لخت وسط دشت کویر.. .جاییکه نه آب هست ...نه تلفن...نه عشق... نه موبایل آنتن میده نه عقل....حد فاصل یزد و طبس.....من دارم میرم اونجا.....بعد از هفت ماه اولین سفریه که میرم....نمی دونم کی بر می گردم ولی مطمئنم بیشتر از ده روز طول میکشه...میرم اعتکاف...میرم خودم رو،داشته ها و نداشته هامو و این دو سه سال زندگیمو اونجا جا بذارم و بر گردم....شاید هم برنگردم!
و اینهم غزل خدا حافظی از بهروز یاسمی عزیز که خیلی دلم براش تنگ شده :
ای آفتاب به شب مبتلا خدا حافظ
غریب واره ی دیر آشنا خدا حافظ
به قله ات نرسانید بخت کوتاهم
بلندپایه ی بالا بلا خدا حافظ
تو ابتدای خوش ماجرای من بودی
ای انتهای بد ماجرا خدا حافظ
به بسترت نرسیدند کوزه های عطش
سراب تفته ی چشمه نما خداحافظ
میان ماندن و رفتن ،درنگ می کشدم
بگو سلام بگویم و یا خدا حافظ
اگر چه با تو سرشتند سر نوشت مرا
ولی برای همیشه ترا خدا حافظ
من به راضیه بانو قول دادم تا آخر عمرم وبلاگ نویس بمونم. زیر قولم هم نمی زنم.....اما الآن باید برم
از یکتای یکتا، ممنونم که جمله گم شده زندگیم رو برام پیدا کرد : لا یمکن الفرار من حکومتک!!!
اينجا نظر بدين - ردپاي دوست
□ نوشته شده در ساعت 11:02 PM توسط <رضا سیرجانی>
Wednesday, September 22, 2004
● پادشاه فصلها پاییز
امروز با صدای ممتد دو تا کلاغ بیدار شدم. گفتم چه خبره !؟؟؟...تازه یادم اومد پاییز شروع شده!سلام بر پاییز!
خب اگه اوضاع کامپیوترم خوب بود قطعاً زودتر به روز می کردم. اما چه کنیم که به قول ناصرالدین شاه همه چیزمان باید به همه چیزمان بیاید.
می خواستم از شبهای شهریور بنویسم و از دوستانی که اونجا دیدم .اما دیگه هم مجال نیست هم وقتش گذشته . فقط می گم : دیدن داداش خودم علیرضا بدیع ، سرور خودم ایلشن جلاسی و استاد خودم سید هانی به بیست و پنج هزار تا جایزه ای که امثال آقایان ...... بدهند می ارزید!!! چه برسد به سوریه!!!
کاش اقلاً دوستانی که جایزه گرفتند پیش از مراسم اهدای جوایز شعر خوانی نمی کردند که اینقدر ...... بی خیال!!!
اما خدا وکیلی جشنواره های شعر، برای من که فقط حلاوت دیداردوستان دیده و نادیده بوده و شبهای شهریور از این نظر عالی بود.
و اما شعر :
من چند روز پیش به یه وبلاگ دعوت شدم و از شعرهای دوست عزیزم « حمید سهرابی » کلی کیفور شدم. قرار شد بیام و توی وبلاگم راجع به شعراش بنویسم که دیدم بعله! توی مسابقه من هم شرکت کرده. خب من همیشه میگم شعر، شناسنامه شاعره این یکی از غزلهای آقا حمید :
عکس خيس تو گريخت از فضای آينه
شد ترک ترک ترک جای جای آينه
چنگ های آينه روی گردن زمان
جنب انعکاس تو اشک های آينه
دور از دو چشم من رفته تا نگاه تو
ليک مانده روی راه جای پای آينه
يک دقيقه بعدِ تو آسمان سکوت شد
از غم شکستن بی صدای آينه
توی کوچه های شب سايه ای که خم شده
دست های چاک چاک ... تکه های آينه
اینهم وبلاگ آخرین پنجره
اينجا نظر بدين - ردپاي دوست
□ نوشته شده در ساعت 3:21 AM توسط <رضا سیرجانی>
Sunday, September 12, 2004
● تولدی ديگر
مامانم ميگه بچه تر که بودم علاقه شديدی به تولد گرفتن داشتم. هميشه عروسکامو دور هم جمع می کردم و روزی چهل بار براشون جشن تولد می گرفتم.
خب اينروزا که رسم شده همه واسه وبلاگشون جشن تولد می گيرن منهم گفتم يه دفعه از قافله عقب نمونم .
يادش به خير عيد مبعث پارسال بود که من وبلاگی شدم.البته اينکه اون وبلاگم چه شکلی بود و چه شرايطی داشت بماند؛ اما مهم اينه که من هرگز وبلاگم رو عوض نکردم. گفتم بايد همينی که هست رو درست کنم. مثل آدمی که نمی تونه جاشو عوض کنه اما تغيير شخصيتش دست خودشه.
گفتم تغيير شخصيت......آره تغيير شخصيت!!!!
بگذريم!
اين روزا خيلی بد می نويسم. مطالب اين چند روزم رو که بخونين حتماْ حرفمو تاييد می کنين. می خوام همونطوری که وقت گذاشتم و خودم يه دستی به سر و روی وبلاگم کشيدم. حالا هم صبر کنم، وقت بذارم و يه دستی به سر روی خودم بکشم....
حالا که قراره تغيير کنم نبايد اشتباه کنم.
از شعر قبليم ناراضيم. به قول عمه عزیز خودم شعر نبود . يه رجز خوانی بود. بايد حال و هوای وبلاگم عوض بشه. بايد يه جوری بگم که من آروم شدم.يه جوری بگم که حالم بهتره .
حرف تازه ای ندارم اما فکر می کنم برای عوض شدن حال شما خوندن اين غزل قديمی بد نباشه :
تجريش مي رويد!؟ .. نه آقا نمي روم
دربند مي رويد!؟ … نه بابا نمي روم
با اين لكنته اي كه امانت گرفته ام
اصلا به سمت عالم بالا نمي روم
راهم جنوب شهر ، خيابان عاشقيست
در كوچه هاي سرد شماها نمي روم
پشت تمام هستي خود ، ايست مي كنم
بي دسته گل به ديدن ليلا نمي روم
گفتم به مادرم كه اگر چه مخالفي
با من بيا به جان تو تنها نمي روم
امروز جيب خالي من جاي عكس توست
فردا كنار عكس تو آيا نمي روم ؟!
حالا به انتهاي خيابان رسيده ايم
كم كم پياده مي شوم ، اما، … نمي روم
ابر و غروب و زنگ در و اضطراب سبز
يا مي روم درون دلش …. يا نمي روم …..
تيرماه ۱۳۸۱
اينجا نظر بدين - ردپاي دوست
□ نوشته شده در ساعت 11:59 PM توسط <رضا سیرجانی>
Wednesday, September 08, 2004
● چارپاره
اين نامه ، یعنی حرفهایی که در آنها
یک لحظه حسّ انفجار شعر داري
چيزي از احساسات من باقي نمانده
آنوقت از من انتظار شعر داري ؟!
تا آخرين روزي که پيشم مانده بودي
مي خواستم سر را به ديواري بکوبم
گفتي ملالي نيست جز دوريم ، امّا
از لحظه اي که رفته اي من خوبِ خوبم
با آنکه چشم ديدنت را هم ندارم
من مطمئن هستم که تقصير تو هم نيست
آنقدر من بي عقل و احساساتي ام که....
حرفي اگر هم مي زنم ، دست خودم نيست
گفتي تمام مردها .. مثل همند و ...
در گوش من خواندي که « نامردي عزيزم! »
حس ّ پسرها را نمي خواهي بفهمي
اصلاً تو جاي من ؛ ...چه مي کردي عزيزم؟!!
در واقع اين احساس با هم بودن ما
چيزي به جز ارضاي خودخواهي ما نيست
من با خودم روراستم، بايد بگويم :
- نه!!!...جاي رودرواسي و اين حرفها نيست-
ديگر نمي خواهم ميان صورتکها
بر صورتم يک چهره ي ترسو ببندم
دختر! به قرآن عاصيم کردي ، ولم کن!
کاري نکن شمشمير را از رو ببندم
اينجا نظر بدين - ردپاي دوست
□ نوشته شده در ساعت 5:07 AM توسط <رضا سیرجانی>
Sunday, September 05, 2004
● غزل دو نفره
سلام
یه تشکر ویژه ویژه از دوستانی که تشریف آوردند و شب شعر ما رو مزین کردند.
خستگی از تنمون در رفت وقتی برنامه شب شعر، با متوسط امتیاز ۵/۱۸ از ۲۰ (با اختلاف ۵ نمره) به عنوان بهترین برنامه جانبی کنفرانس انتخاب شد و حتی بالاتر از برنامه های کنسرت، بازدید از برج میلاد و پارک جمشیدیه قرار گرفت.
من تشکر بلد نیستم اما واقعاً دم همتون گرم...مرام گذاشتین!......جبران می کنم.
و اما بعد از شب شعر من توی اتاقم ، میهمان صاحب اتاق ۲۰۳ بودم.
یهو ویرم گرفت یه غزل نیمه تمام رو براش بخونم. ایشون هم گیر داد و تا غزل رو تموم نکردیم خوابمون نبرد.
نمی گم کدوم مصرع مال کیه اما خب غزل اینه دیگه :
تويی که از همه دل می بری ، حواست هست!؟
نمی توانی از اين بگذری ، حواست هست!؟
غريبه است نگاهت برای من ، اصلاْ ...
شدی شبيه کسِ ديگری ، حواست هست!؟
تمامِ شهر ، کمينگاه گرگ - آدمهاست
آهای! تو مثلاْ دختری! حواست هست!؟
کمی به پشت سرت هم نگاه کن آنوقت
ببين چه کرده سر و رو سری ! حواست هست!؟
حياط هرزه ی دانشکده ، فقط خنديد :
« بدون مقنعه ، زيباتری! حواست هست!؟»
کسی که رنگ شما را سياه ديده و بس
نداشت جنبه ی خاکستری ، حواست هست!؟
خيال می کنی اين چشمها اسير تو اند ؟!!
چقدر ساده و خوش باوری! حواست هست!؟
عوض شو هر چه قَدَر خواستی که من شده ام
«رضا»ی بی همه چيزِ خری ، حواست هست!؟
تو فکر کن که حسودم ، تو فکر کن که بدم
ولی ببين که خودت بدتری ، حواست هست!؟
خيال کرده ای اين سينه ملک شخصی توست؟!!
نه خير ! باز تو مستأجری ، حواست هست!؟
در ضمن من توی شب شعر یه مسابقه طرح کردم که گفتم توی وبلاگ هم بنویسم بد نیست :
به بهترین غزلی که با بیت زیر شروع بشه بهترین جایزه، تعلق می گیره :
« رنگش دوباره بابت آن لب پریده بود
آن استکان که مثل خودم، لب پریده بود»
برسد به دست آقای پستچی اون بالا یا آدرس : r_s_69@yahoo.com
مهلت ارسال : اول مهر ۱۳۸۳
اينجا نظر بدين - ردپاي دوست
□ نوشته شده در ساعت 1:30 PM توسط <رضا سیرجانی>
|